زیاد واقعی‌ام لابه‌لای فکر و خیال
زیاد می‌شنوم بینِ این‌همه کر و لال

پناه می‌برم از شب به پرتویِ گمِ نور!
از این جماعتِ مُرده‌پرستِ زنده‌به‌گور

نگو که: «زندگی‌ات را بُکن»… خودم بلدم!
که قرص آمده شب تا… به خواب می‌بَردم

که در دروغِ شما، واقعیّتِ کمی‌ام
که در بهشتِ خیالاتتان جهنّمی‌ام!

که حجمِ خاطره‌‌‌ها مانده زیرِ آوارم
که خسته‌تر شدم امّا… [هنوز بیدارم]!

که گند می‌زند اما زُلالی‌ام به لجن
بیار مُردگی‌ام را به سمتِ زنده شدن!

بیار خوابِ بدم را به نقطه‌ی ابدی
خدا خودش بلد است و خدا… [تو هم بلدی]!

من از مسیر و خطرهای جاده آگاهم
نمی‌رسم… نشد… [امّا هنوز در راهم]

سقوط کرده‌ام از تو به درّه با اتوبوس
پناه می‌برم از شب به قسمتِ کابوس ↓

به قسمتِ همه‌ی واقعی‌تر از «من»ها
به شیشه‌ای بودن در کنارِ آهن‌ها…

به لحظه‌های مداوم اسیرِ لحظه شدن
به عطر و بوی گلِ «یاسِ»خسته، «همزه»شدن!

به سوز‌ و سردیِ سالی که رو به پایان بود
به فصل‌های بدی که فقط زمستان بود

به درد و رنجِ قشنگی که توی سردرد است
بهارِ ما که نیامد! برو هوا سرد است…

چطور می‌رود این روزهای ویروسی؟
چگونه سر برسد خواب‌های کابوسی؟

چگونه باید از این روزها فرار کنم؟!
بگیر دست مرا یا بگو چه‌کار کنم

رسیدن از شک، تا فرضیات و قطع‌‌ و‌ یقین
دوباره واقعیت را دروغ خورده و این ↓

شروع می‌شود از من، تهش تمام شدم…
چه شد که وحشیِ اینجا شدم وَ رام شدم؟!

بهایِ واقعیت، خوابِ خوبِ مُردن بود
چراکه شب گاهی مثلِ روز روشن بود…

زیاد واقعی‌ام… آخرش توهّم شد
که متنِ اصلیِ شعرم درون غم گُم شد!!

عبور کرده‌ام از خواب‌ها و بیدارش
که آخرش دنیا، می‌رود پیِ کارش…

که آخرش پاییز و گلایه‌ی برگ است
خدا کند که نفهمم که سهم ما مرگ است!

خدا کند برود میخِ آهنین در سنگ
«نمی‌شود» که شد! امّا اگر شدم دلتنگ ↓

سقوط می‌کنم از غم به سرزمینِ سکوت
زیاد واقعی‌ام
توی عالمِ
هپروت…

محمد مهدی‌زاده

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.