زمان دچار غمِ لحظه‌های بدرنگ است
زمان دچار تبِ سال‌های ناآرام
زمان گرفته مرا در بغل چه مستانه
و می‌پرد غزل از ذهن خسته‌ام مادام

تمام زندگی من دچار عُصیان است
مسیرِ زندگی‌ام رو به خط پایان است
تمام زندگی‌ام روسیاهِ فصلی نو
که زندگیم پر ازخنده‌ی زمستان است

سکوت، سایه‌ی تلخی سُرانده توی سرم
سکوت می‌کنم از درد‌های تُرد و ترم
سکوت می‌کند از من تحمّلی تازه
که تکّه‌تکّه‌یِ غم‌هام را کجا ببرم

شنیده حال مرا ابرهای بغض‌آلود
که آسمان دل من فقط نگاه تو بود
شنیده می‌شود از من صدای تحقیری
که راه حس مرا رو به خنده‌های کبود

چگونه می‌شود از خود گذر کنم تا تو
چگونه پر شوم از حس مطلقاً با تو
من آستانه‌ی اوج تحمّلی تلخم
بریز توی سرم قبضه‌قبضه غم را تو

ببار ابر خزیده میان افکارم
که از زمین و زمانه تو را طلب دارم
ببار تا که بشویی گدازه‌های مرا
که سرد سرد شود گریه‌های تب دارم

منی که سایه‌ی شومِ پر از نبودنهام
پر از گلایه‌ام اما، هنوز هم تنهام
بگیر دست مرا در نهایت احساس
که دورتر شود از من بُراده‌ی غم‌هام

چه انعکاس صدای جهان بدآهنگ است
که غصه‌هام عجین با غمی هماهنگ‌ است
چه انعکاس صدای جهان بدآهنگ است
که غصه‌هام عجین با غمی هماهنگ است
ببین که ساعت عمرم اسیر نسیان است
زمان دچار همین لحظه‌های بدرنگ است

بریز تا که بنوشانی‌ام غمی تازه

زهرا شبیهی‌بهار

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *