سخنرانیام را مثل همیشه کوتاه و موثر به پایان رساندم و با صدای فلاشِ دوربین و سوت و تشویق مردم از جایگاه پایین آمده تا به سمت میتینگ بعدی که برایم ترتیب داده بودند حرکت کنم. هنوز چند قدم با حس و حالِ خوشی که از رو کردنِ بخت، یا زندگی، درونم را پُر کرده بود پیش نرفته بودم که یک جوان (شاید همسن خودم) با صورتی تراشیده و لبخندی احمقانه که بوی سیگار میداد به سختی خودش را از میان جمعیت به من رساند و بیهیچ مقدمهای گفت: «من شما رو میشناسم آقا». جملهاش به ظاهر ساده بود و مشخص و برای آدمی در جایگاه من طبیعی، میگویم طبیعی چون دستکم امروز دیگر کسی نیست که یک فعال سیاسی را نشناسد یا اسمش را جایی یا در یکی از این رسانهها نشنیده باشد. اما همین جمله و اجزایِ ساده آن کافی بود تا برای لحظهای هیولایی را که مدتها درون مغزم خوابیده بود (حتی میتوانم بگویم از یاد برده بودمش) بیدار کند. شاید فقط به خاطر سادگی این جمله بود که گوشهایم تیز شد اما در امواج صدایش یک نوع حیله، یک رندی را حس کردم که باعث شد مثل یک مبارز در رینگ گاردم را در مقابلش حفظ کنم، به هر صورت تفسیر من از حرف او چیزی وَرای یک جملهی ساده و اخباری بود. کرختی و وارفتگی روی اجزای صورتم نشست. طوری که نمیتوانستم فرم همیشگی را که با آن وضعیتهای بحرانی زندگیام را تحت کنترل در میآوردم حفظ کنم. جوان که انگار از دیدن من هیجانزده شده و شور گرفته بود، دوباره با همان حالت بشّاش و حیلهگر گفت: «من اون روز شاهد اون اتفاقا بودم، اونجا بودم. اون سمت خیابون، دقیقاً نزدیک همون مارکتِ بزرگ. دیدم که چطور فحشکشِشون میکردید.» وحشتی تمام وجودم را فرا گرفته بود، ضربت بیش از اندازه سنگین بود. صدای آدمهای اطراف مثل وزوز زنبورهایی که به کندوشان حمله شده توی سَرم موج میزد. خودم را میان جمعیت حقیر حس کردم، منتظر بودم تا آدمهایی که همین چند لحظه پیش با حرفهای من به اوج هیجان (شاید ارگاسم) رسیده بودند مثل آبشاری از انرژی یکجا بلند شوند و فریاد بزنند «متقلب، متقلب». آنقدر دچار تشویش شده بودم که تمام اتفاقاتِ این چند هفته مثل فیلمی ترسناک از جلوی چشمم میگذشت. صحنههایی نه فقط ترسناک، حتی کمدی که شاید میتوانست مربوط به تمام زندگیام باشد. اگر میفهمیدند… لعنت، کاش آن روز از خانه بیرون نمیزدم. نه، اصلاً شاید قضیه چیز دیگری باشد. عجب مغز گهی دارم؛ نه نه، نباید با هیچ و پوچ، بند را آب بدهم. نباید اینهمه سستی از خودم نشان بدهم. حتی اگر فهمیدند باید مقاومت کنم، این بهترین راه است، باید طبیعی برخورد کنم. جوان دوباره ادامه داد: «من همه چیزو میدونم آقا». اما باز با حسی سرریز شده در درونم مطمئن شدم دیگر بازی برایم تمام شده. اگر، اگر همه میفهمیدند چه اتفاقی میافتاد!! عجب فاجعهای. عجب ننگی! ممکن بود حتی بعد از این من را جاسوس بخوانند و جایی حتّی در جامعه یا همان آپارتمان کوچکم نداشته باشم. چرا اینقدر احمقانه فکر میکردم که چنین موضوعی تا همیشه پنهان باقی میماند! مدیر برنامههایم که تازه به من رسیده بود گوشهی پالتویم را به سمت خودش کشید و با عجله گفت: «باید زودتر حرکت کنیم، حزب آزادیخواه یه مصاحبه تلویزیونی براتون ترتیب داده. این خارج از برنامهی امروز بوده، ولی فرصت خوبیه. کمتر از یه ساعت دیگه باید به ساختمون تلویزیون برسیم.». اما حرفهای جوان مثل پتکی روی سرم فرود آمده بود، هیچ انرژیای حتی برای چند کلمه حرفزدن هم نداشتم، چه برسد برای یک برنامه تلویزیونی. انگار تقدیر آمده بود تا با آشکار کردن رازم من را برای بار دوم به بازی بگیرد. بازی بازی بازی؛ میخواستم او را به کناری بکشم و بگویم: «یعنی تو قبول نداری زندگی همین بازیهاست؟ قبول نداری که یکدفعه همهچیز به هم میریزد و گاهاً یکدفعه…. میخواستم در آغوشش بگیرم و بگویم رفیق، تو اگر جای من بودی؟… نه چه بگویم؟ حتماً او هم میگوید مگر از خودت اختیار و انتخاب نداشتی؟ مگر آدمیزاد اسباببازی است که هر کاری بکند، بعد هم با آه و ناله بگوید من… من فقط آلت دست بودم.» آه. اصلن چه دلیلی داشت حرفم را باور کند؟ اگر من جای او بودم چی؟ باور میکردم؟ اما بههرحال او برای آشکار کردن جزئیاتی آمده بود که برای من حکم حیات داشت. کاش میشد یکطوری از شرّش خلاص بشوم. خلاص، یعنی تمام. از او، از همهی این اتّفاقات، اما جوان انگار تازه طعمهاش را پیدا کرده و با ذوقی که انگار لحظهی رسالت پیامبری را دیده باشد، دوباره ادامه داد: «من شاهد دستگیریتون بودم، همه چیو دیدم. میخواستم بیام کمک اما… ترسیدم. میدونید… مثل شما شجاع…» کار را تمام شده فرض کردم. دیگر این دروغ ادامه پیدا نمیکرد و همه میفهمیدند که من، آدمی که طی مدتی کوتاه به اعتبار سیاسی رسیده بود فقط برای خرید کالباس… ناگهان همراهم دستم را کشید تا من را از جمعیتِ هیجانزده دور کند. جوان با لبخندی ژکوند و صدایی که تقریباً دیگر میان هیاهو خفه شده بود گفت: «شما قهرمان مایید، اینو یه روزی همه میفهمن. امید ما به شما گره خورده». قهرمان؟ همهی مردم میفهمند؟ رعشهای بیسابقه را روی بدنِ سردم حس کردم. حتی شدیدتر از اولین تجربههای سیاسیام. انگار گلولهای شقیقهام را خراشیده و بدون اصابت به سرم از کنار گیجگاهم گذشته بود. سرگیجهای درون سرم آمادهی دَوَران بود که با وجود آن، نتوانستم نه حرفی بزنم و نه حتی از جوان خداحافظی کنم. حرکت کردیم و ماتِ مات، بیآنکه مثل همیشه برای بقیه دستی تکان بدهم سوار ماشین شدم. در راه تکیه داده به شیشهی کناری، خیره به سیلِ جمعیتِ در حالِ حرکت بودم، وضعیت درونیام ملتهب بود و سعی میکردم جلوی پراکندگی افکارم را بگیرم. سرم گیج میرفت و احتمالاً فشارم از شدت ترس افتاده بود. در فکر بودم؛ فکرهایی که من را میخورد یا دستکم مثل بویی شبیه سوختگی از منفذی عبور میکرد و مغزم را میسوزاند. در فکر سخنرانی برای عدهای دیگر، به هویتی که اتفاقی ساخته شده بود، به روزی فکر میکردم که دستگیر شدم، روزی که در هیاهو و اعتراضات مردم در خیابانِ کنار آپارتمانم، فقط برای خرید کالباس بیرون زده بودم و بهخاطر دعوا با فروشنده مثل دیگ بخار، در حالی که پیادهرو را زیر پاهایم لِه میکردم فحش از درونم بیرون میجوشید؛ دقیقاً به آن لحظات مسخره و طاعونزده، به صدا و فحشهایم که با شعارهای مردم در هوا پخش و مخلوط میشد و رنگ دیگری میگرفت. به همان لحظه که ناگهان با هجوم وحشیانه مردی سیاهپوش به سمتم همه چیز (حتی مسیر زندگیام) تغییر کرد.