بدون کوچکترین حرکتی
به چشمهای گودرفتهی من
زل بزن
و شلیک کن به تاریکی
که من از این روشنی چیزی ندیدهام
جز گلدانی شکسته پشت پنجره.
میخواهم
تو را نفس بکشم
اما زخمهای این قلب، عمیقتر از آن است
که طلای سیاه در آن کشف شود
بدون کوچکترین واکنشی در شُعاع باران
مرا در بغل بگیر
و شک کن
به کُتی پاره که روی مبل افتاده
و خون میچکد از آن
ما به تفاهمی زیبا خواهیم رسید
در برابر دیدگان قاتلان سریالی
من سرنخ این ماجرا را
در دستهایت یافتم.
ناخنهای مرا بکش
انگشتهای مرا تکّهتکّه کن
که این روح
حسابی در جشن عزای خود
نونوار خواهد کرد.
زینب فرجی