«قُلی» به شهر چنین گفت: یا که می‌میریم
و یا که آخرِ قصّه دوباره آزادیم…
به سمت قلعه‌ی معروفِ دیو راه افتاد
و ما که گوش به فرمانده‌مان «قلی» دادیم!!

«قلی» گرفت سرِ دیو را و با دندان
دماغ و گوشش را کند مثل یک حیوان

گرفت موی زنِ دیو را و بست از سقف
زنش به هق‌هق افتاد توی وحشت و درد
«قلی» نگاه به او کرد و غرق لذّت شد
به بچّه‌هاش تهِ راهرو تجاوز کرد!

نشاند مستخدم‌‌ را میان روغنِ داغ
کشید آشپزِ پیر را تهِ زندان
شکنجه کرد تن لاغر و نحیفش را
و بست روی صلیبی بزرگ در میدان

حکیم را وسط التماس و خون خواباند
هزار مرتبه خنجر به چشمِ ماتش زد
کشید روی زمین، خانمِ معلّم را
جلوی چشم همه زنده زنده آتش زد

نشاند زن‌ها را پشت میز با شمشیر
که خون شوهر را توی جام سر بکشند
سرِ نگهبان‌ها را بُرید آهسته
که قبلِ مردنشان، دردْ بیشتر بکشند

نگاه‌ها قرمز بود و گریه‌ها قرمز
تمام منظره خون بود بر لباسِ گُلی!
و من که جیغ زدم: زنده باد آزادی!
و ما که داد کشیدیم: زنده باد «قلی»!!

«قلی» نگاه به انبوهی از جسدها کرد
و گفت: غصّه تمام است، نوبت شادی‌ست
و هفت شب همه‌ی شهرِ خسته، جشن گرفت
که دیو مرده و امروز روز آزادی‌ست

«قلی» رئیس شد و روی تخت دیو نشست
در ابتدا گردن زد مخالفانش را
هر آنکه خواست بگوید که… هیچ‌وقت نگفت!
«قلی» بُرید به سرعت لب و زبانش را

نوشته شد در تقویم: روز آزادی!
اگرچه هیچ‌کس آن روز را به یاد نداشت
به وحشیانه‌ترین شکل‌ها به قتل رسید
هر آن کسی که به آزادی اعتقاد نداشت

قلیِ یک، دو، سه، آزادی و قلیِ چهار
عوض شدند به تدریج، اسم میدان‌ها
به زورِ ترکه فرو شد به مغزِ هر بچّه
قلی و آزادی، داخلِ دبستان‌ها!!

تمام شهر، پُر از ترس بود و آزادی!
تمام شهر، پُر از دوربین و جاسوسی
که تو چه آوازی زیر دوش می‌خوانی
که گونه‌های زنت را چطور می‌بوسی

تمام شهر به دنبال یک نفر می‌گشت
در آن سکوت و شب و انتظارِ غیب شدن!
کسی به میدان آمد، شبیه یک فریاد
کسی به میدان آمد، کسی به نام «حسن»

«حسن» به شهر چنین گفت: یا که می‌میریم
و یا که آخر قصّه دوباره آزادیم…
به سمت قلعه‌ی پیرِ «قلی» به راه افتاد
و ما که گوش به فرمانده‌مان «حسن» دادیم!!…

سید مهدی موسوی

4 نظرات در حال حاضر

  1. عااااااالی..چقدر سید مهدی موسوی و این اشعار روایت گونه شو دوس دارم..خدا برای ما و ادبیات،حفظش کنه

  2. ما و دور باطلمان در رسیدن به آزادی

  3. این روزا چقدر آشناست 🙂

  4. چه این روزها حس میشود ای شعر…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *