خون است آنچه می‌چکد از کاسه‌ی سرت
زالوست خاطرات رگارگ… شناورت!!

مست است گریه‌ای که گرفته گلوت را
بالا می‌آورد مژه‌ات «ابسولوت» را…

روییده است در بغلم هرزه‌ی خودم
بهمن کشیده‌ام سر سگ‌لرزه‌ی خودم

مهتاب خسته است! که مهتابی اتاق…
تا صبح [لا، لالایی] و بی‌خوابی اتاق…

تکثیر می‌کنند مگس توی گوش‌هام
روییده مارهای هوس روی دوش‌هام

یک شیشه اشک حل شده در شات آخرم
کم مانده تا، ترک بخورد کاسه‌ی سرم

یخ بسته استخوان من از سردِ زیستم
«بهمن» کشیده‌ام که سرِ پا بایستم

◾️

امشب که خواب مزرعه دیدند چشم‌هام
[چوپان! خودت… و چاقوی تیزت به پشم‌هام]

تهران چَرا نمی‌دهد این گوسفند را
آتش بزن طویله‌ی این شهر گند را!!
.
.
.
هرچه، به انتهای تو نزدیک می‌شوم
یک بوق ممتدم که ترافیک می‌شوم

◾️

یخ بسته هست و نیستم از، سردِ زیستم
یخ بسته‌ام که نسل خودم را بایستم…!

حمیدرضا امیری

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *