عمو احمد دستم را گرفته بود و مدام توی راه از مرغ خوشمزهای میگفت که قرار بود شاممان شود. اولش دنبال مرغها دویده بودم. گفته بود هر کدام را که تو گرفتی میبریم خانه. نیشم باز بود و فقط میدویدم. عمو با آن دوست خیکی و بدبویش قرار گذاشته بود که در ازای طلب، مرغی را برداریم؛ البته اصلا نمیدانستم که قرار است همانجا سرش را ببرند و پرهایش را بکنند. بوی خون توی اتاقک آهنی پشت مرغداری پیچیده بود. جای ساچمههای تفنگ بادی، دیوار اتاقک را مثل آبکش کرده بود. نور کمی از سوراخهای دیوار، روی خون مرغ ریخته بود. به زور قدّم به پنجره میرسید. مدام بیرون را نگاه میکردم تا کسی ندیده باشد ما چطور آن مرغ بیچاره را کشتیم. دلم میخواست سنجاق موهایم را باز میکردم و توی دست دوست عمو فرو میکردم.
آن شب هرچقدر هم مامان نیشگونم گرفت، شام زن عمو را نخوردم. حتی الان هم که سی ساله شدهام به مرغ لب نزدهام. همیشه نادر میخواست که برایش مرغ ناردون بپزم؛ البته نادر باید از همان زنیکهی سلیطه میخواست که شکمش را با مرغ پر کند. اگر تمام مهریهام را داده بود، الان مجبور نبودم توی کارخانهی بستهبندی مرغ، پرهای این ذلیلشدهها را بکنم. بعد از کار، توی حمام تمام تنم را سه دور کیسه و لیف میزنم. پوست برایم نمانده. البته حقم است! مگر برای آن زبانبستهها پوستی گذاشتم بماند؟ هر شب با فکر کردن به صدای چکّه کردن خون غلیظشان روی کفشهای لاستیکیام خوابم میبرد. توی خواب هم همان مرغِ دوست عمو، با نوک تیزش دستهایم را میکند.