موزاییک هشتم، موزاییک نهم، برگرد
◾️
از سنگفرش خیسِ ماه مهر دانشگاه
تا چشمهای خشک و خوابِ خالی ارواح
چیزی نمیدانی از این شیب سکوت آه
چیزی نمیدانستم از تلخ سراب راه…
هی پشت سر هی روبهرو، برگشتمت ناگاه!
هربار میرفتی به تخت لاابالیها!
هی پرت میشد توی سطل آشغالیها
لبخند من با قوطی دلگیر خالیها
شب/گیر کردم توی شهر بدخیالیها…
برگشتم از آغوش تو از این حوالیها
در بالکن «سیگار با سیگار» دلگیرم…
مثل لباسی رنگ و رو رفته شدم، پیرم!
از حسرت قاطی شده با قرصها سیرم
امّا «نمیمیرم، نمیمیرم، نمیمیرم!»
بوسیدمت گرچه کمی دورم، کمی دیرم…
از غم بِـ/گیرم توی پُک/های نفسها… ها…
[سکس دو گربه توی سطل آشغالی با…]
از لکنت کابوس من تا…
– هیس! لالالا
بیدارم از خواب تو توی تخت خود تنها!
یا رفتهای از پیش من یا که نبودی! یا…
در ایستگاه تاکسیِ پایان راه درد
دارد کسی با بی کسیها خودکشی میکرد
کلّ وجودم بی تو سرد سرد سرد سرد
پرسه برای هیچ! [اشکِ جندهای ولگرد!]
امید افشار جهانشاهی