شعری نیافریدم
شعر مرا آفرید
کودکی نکردم در خشخش برگهای پاییزی
در آستانهی زمستانهای سرد
که رقصیدن زیر ریزش برف ممنوع بود
رنج از کجا در من زنده شد
ای زنانگی مرده در کودکیهایم!
مادرم مرا از زن بودن ترساند
مادرم مرا از شعر
بیخبر از آنکه
شعر
مرا زن آفریده بود
او مرا شعر زاده بود
پس از آنکه در قراردادِ مزخرف
پوست آفتابندیدهی گندمیام را در اختیار مردی بگذارند
که پیش از من با صدها زن خوابیده بود
عاشق شدم
شعر را فاحشه خطاب کردند
شعر بودم
در قافیهی صد زن
در ردیف هزار زن
که بویی از عشق نبرده بودند
بویی از زنانگی
در خیابانها
مرا تن می دیدند
مرا بدن
کاش میشد
پارچه کشید
روی چشمان آدمها
این نابخردان تاریخ
در کوچهپسکوچههای شلوغ
شعری بودم متحرک
در لباس یک فاحشه
تا زن شدن در حس یک عشق
از زن شدن در شعر
تا پارچهپارچهشدن
در ازدحام چکمههای تفکر ننگینشان
با نگاههای شهوتآلوده
زن ماندم در شط زندگی
وقتی عشق را نفس کشیدم
زن ماندم در عشق
زن ماندم در دلدادگی
که
اتهام فحشا
بر قامت بلندم
کوتاهی نکند
آه چی روزگاری عجیبی
چند پادشاهی آنطرفتر
پشت انقلابهای ناکام
پدرم
مادرم را
به جای
آهای خانم!
فاحشه
خطاب میکرد
مادرم فرشتهای بود در لباس یک فاحشه
از فاحشگی مادرم
تا فرشتگیهای من
یک بلست راه بود
در امتداد چندین و چند تاریکی
و نیمروز
از گور مادرم در کابل
تا تن مثلهشدهی من
در برلین
در کام آدمها
چند فاحشگی فاصله بود
چند فاحشگی شعر
چند فاحشگی عشق
چند فاحشگی خوشبختی
مژگان ساغر