به سالنامهی سرگیجههات زل بزنی
دوباره پر شوی از الکل، استکانت را
که گیج و بهتزده، روی تخت بنشینی
«فلوکستین»، بفشارد بههم، روانت را
که بیهدف، کلماتت به درد میسابد
ردیف و قافیه و قدرت بیانت را
به مرز پوچیِ جغرافیات، خیره شوی…
و بعد سر بکشی با شبت، مکانت را
که نیمهشب، وسط خوابِ قرصها، بپری
یواش گم بکنی در تنت، زمانت را
که برف، یخ بزند در دمای منجمدت
که «داغ»، ذوب شود شرجیِ جهانت را
شبیه من به سیاهی محض، گریه کنی
که نور گم بشود راه کهکشانت را
میان خستگی سالها مچاله شوی
به این که فکر کنی، زندگی دهانت را…!
درون پوچی این سالهای دلسردی
بهار حس کند اندازهی خزانت را
تراکم جسد ابرهای باران زا
به انزوا بکشانند آسمانت را
که فندکی بشوی زیر کارت ملی و بعد…
هویّت و جسد و آخرین نشانت را
برای داد زدن، بمب هستهای بشوی
و بعد سگ بخورد مثل من، زبانت را
جهان، شبیه دو دندانِ نیشِ تیز شود
که میجود، ملکولهای استخوانت را
ابوالفضل حبیبی