3 شعر از چارلز بوکوفسکی
ترجمه: مهیار مظلومی
1
“مردی پرسید اگر نویسندگی خلاق یاد میدادی، چی بهشون درس میدادی؟”
بهشون میگم که یه رابطه عشقی غمانگیز، بواسیر و دندونِ خراب داشته باشید،
و شراب ارزون بنوشید،
از اُپرا و گلف و شطرنج دوری کنید،
مدام سر تختتون رو از این دیوار به اون دیوار تغییر بدید،
بعد یه رابطه عشقی غمانگیز دیگه داشته باشید،
هیچوقت از نوار جوهرِ تایپ ابریشمی استفاده نکنید،
از پیکنیکهای خانوادگی دوری کنید،
یا از اینکه در باغ گلسرخ از خودتون عکس بگیرید،
همینگوی رو فقط یک بار بخونید،
از فالکنر عبور کنید و نخونید،
نیکلای گوگول رو نادیده بگیرید،
به عکسهای گرترود استاین خیره بشید،
و شروود اندرسون رو توی تخت بخونید در حالیکه بیسکوییتِ مارکِ ریتز میخورید،
این رو بدونید که اون آدمهایی که در مورد آزادی جنسی حرف میزنن از شما بیشتر میترسن،
به صدای ارگِ ای.پاور بیگز از رادیو گوش بدید
در حالیکه توی یه شهر غریبه و در تاریکی تنباکوی مارک بولدورهَم میپیچید و فقط یه روز از اجاره خونهتون باقی مونده و از فامیل، دوست و شغل قطع امید کردید،
هیچوقت خودتون رو بالاتر از همه یا منصفتر از همه تصور نکنید،
و هیچ موقع سعی نکنید اینجوری باشید،
یه رابطه عشقی غمانگیز دیگه داشته باشید.
توی تابستون به مگسی روی پرده نگاه کنید،
سعی نکنید موفق بشید،
بیلیارد بازی نکنید،
وقتی میبینید که یه چرخ ماشینتون پنچره، درست و عادلانه عصبانی بشید.
ویتامین مصرف کنید ولی وزنه نزنید و ندوید.
وقتی همه این کارها رو کردید،
تمامش رو برعکس انجام بدید.
یه رابطه عشقی خوب داشته باشید.
چیزی که ممکنه یاد بگیرید اینه که هیچکس هیچی نمیدونه،
نه دولت، نه موش، نه شلنگ باغچه، نه ستاره قطبی.
و اگر زمانی من رو دیدید که کلاس نویسندگی خلاق درس میدم
و این شعر رو برای من خوندید،
من بهتون از دبه خیارشور یه نمره A میدم.
2
“انتهای يک عاشقانه كوتاه”
اين بار سكـسِ سرپا رو امتحان كردم.
معمولاً جواب نميده، ولی اين بار به نظر خوب بود.
اون مدام ميگفت:
“وای خدای من، چه پاهای
قشنگی داری”
همهچی داشت خوب پيش میرفت،
تا اينكه پاهاش رو از زمين بلند كرد،
و انداخت دور كمرم.
“وای خدای من، چه پاهای قشنگی داری”
وزنش تقريبا 62 كيلو بود،
و همينجور كه میكـردمـش،
خودش رو آويزونم كرده بود.
وقتی ارضـا شدم،
دردی از ستون فقراتم تير كشيد تا بالا.
انداختمش روی كاناپه،
و دور اتاق راه رفتم.
درد هنوز بود.
بهش گفتم “ببين، بهتره بری، من بايد چند تا عكس رو توی تاريکخونهم ظاهر كنم .”
لباساش رو پوشيد و رفت،
و من رفتم توی آشپزخونه تا يک ليوان آب بنوشم.
يک ليوان پر آب كردم و گرفتم دست چپم
درد تير كشيد تا پشت گوشهام.
ليوان رو ول كردم،
افتاد و شكست.
رفتم توی وانِ پر آبگرم و نمک طبيعی.
تازه خودم رو ول كرده بودم،
كه تلفن زنگ خورد.
تلاش كردم كمرم رو صاف كنم،
درد دويد توی گردن و بازوهام،
افتادم،
گوشههای وان رو گرفتم،
و اومدم بيرون،
درحالیكه توی سرم برقبرق میزد.
تلفن هنوز زنگ میخورد.
گوشی رو برداشتم: الو؟
گفت: “دوستت دارم.”
گفتم: ممنون.
گفت: فقط همین؟
گفتم: بله.
گفت: “گـه بخور” و قطع كرد.
وقتی داشتم به حموم برمیگشتم،
فكر كردم كه عشق چقدر سريع خشک ميشه،
حتی سريعتر از اسـپرم.
3
“هوای ۴۰ درجه”
شبِ قبل ناخنهای پام رو کوتاه کرده بود
و صبحش گفت: فکر کنم تمام روز رو اینجا دراز بکشم.
معنیش اینه که سرِ کار نرفت
خونهی من موند
و معنیش اینه یه روز و شب دیگه با هم بودیم.
آدم خوبی بود،
ولی به من گفته بود که
بچه میخواد،
میخواد ازدواج کنه،
در حالی که بیرون هوا ۴۰ درجه بود.
وقتی به ازدواجِ دوباره
و بچه فکر کردم
حالم بد شد.
من خودم رو آماده کرده بودم
که توی یه اتاق کوچک
در تنهایی بمیرم
اما اون الان میخواست هدف زندگیم رو تغییر بده.
بعلاوه همیشه درِ ماشینم رو محکم میبست
و وقتی غذا میخورد سرش رو خیلی به میز نهارخوری نزدیک میکرد.
اون روز با هم رفتیم ادارهی پست،
فروشگاه و یه ساندویچی که ناهار بخوریم.
من تا همین جایِ کار هم احساس آدمِ متاهل بهم دست داده بود،
وقتی برمیگشتیم
نزدیک بود بزنم به یه کادیلاک.
گفتم: بیا مست کنیم.
گفت: نه، نه، هنوز زوده.
و درِ ماشین رو محکم بست.
دمای هوا هنوز ۴۰ درجه بود.
وقتی صندوق پستی رو باز کردم
دیدم شرکت بیمهی ماشینمه
۷۶ دلار دیگه میخواد.
یه دفعه دیدم که دوید به سمت اتاق و فریاد زد: وای ببین، پوستم قرمز شده، همهی تنم دونه زده، چی کار کنم؟
گفتم: حموم کن.
به شرکت بیمهی ماشینم تلفن کردم که بپرسم چرا پول میخوان.
از توی حموم صدای جیغ و دادش میاومد و صدای تلفن رو نمیشنیدم.
گفتم: ببخشید، یه لحظه گوشی.
جلوی گوشی رو گرفتم و داد زدم:
ببین، دارم تلفن راهِدور حرف میزنم، ببُر صدات رو لعنتی.
بیمهایها هنوز اصرار داشتن که ۷۶ دلار بدهکارم و برام یه نامه میفرستن و توضیح میدن چرا.
گوشی رو گذاشتم و روی تخت دراز کشیدم.
انگار واقعا متاهل بودم. احساس متاهلی داشتم.
از حموم بیرون اومد و گفت: میشه کنارت دراز بکشم؟
گفتم: باشه.
ظرف ده دقیقه، رنگ پوستش طبیعی شده بود.
یادش اومد هر دفعه قرصِ نیاسین میخوره اینجوری تنش قرمز میشه.
دراز کشیده بودیم و عرق میریختیم.
اعصاب. هیچکس جربزه کافی نداره که به اعصاب غلبه کنه.
ولی این رو نمیتونستم بهش بگم.
بچه میخواست.
دهنشو گـای*یدم!
بوکوفسکی خواندن بهتر است از نفرت
خیلی مایه مباهاته که بچه محل حافظ و شاملوام
اصلا با این شعر!ها نمیتونم کنار بیام
ممنون از شما و مترجم