نام داستان: پشیمانی (از مجموعهی داستانکوتاه قفس خالی)
نویسنده: انتظارحسین
مترجم: سمیرا گیلانی
دربارهی نویسنده انتظارحسین نویسنده و نقاد معروف شبهقاره هند و پاکستان در 7دسامبر 1923 میلادی درایالت میرت در بلندشهر هندوستان فعلی متولد شد. در 1947 به پاکستان مهاجرت کرد. انتظارحسین دارای دو مدرک فوق لیسانس در رشتهی ادبیات اردو و انگلیسی است. اولین مجموعه داستان کوتاه خود را به نام کوچه های گلی در سال 1953 به چاپ رسانید. درسال 2012 از فستیوال Lifetime Achievement لاهور جایزه دریافت کرد . درسال 2013 نامزد جایزه بزرگ ادبی آمریکا «من بوکر» شد و در 20 سپتامبر 2014 نشان شوالیه هنر و ادبیات فرانسه (نشان ادبی وزارت فرهنگ فرانسه) را دریافت کرد. از میان داستانهای کوتاه وی «درهفتم» و «برگها» به زبان انگلیسی ترجمه شدهاند. داستانهای معروف او بستی، آخرین نامه از هندوستان، افسوس، قفسخالی، آخرینآدم، دور از خیمه و… هستند. رمان بستی به انگلیسی و فارسی (مترجم سمیرا گیلانی، 1395) ترجمه شدهاست. توجه زیاد به نوستالژی، اساطیر و استفاده از نمادها و سمبلیک بودن از ویژگیهای بارز قلم اوست. وی در 2 فوریه 2016 در لاهور درگذشت.
مادو به محض تولد احساس پشیمانی کرد. اما حالا پشیمانی چه سودی داشت ؟ دیگر متولد شده بود. در حقیقت او به تشویق مادر متولد شده بود. عجیب اینجاست که از میان تمام حرفهایی که مادرش میزد، فقط همین جمله: «آدم نباید متولد شود»، در او اثر کرده بود و به خاطر همان مادر راضی شد که به دنیا بیاید!!! وقتی با پشیمانی آینده و گذشتهی خودش را مرور کرد، برایش آشکار شد که با سوال کردن فقط خود را به هچل انداخته است. تمام این اوضاع خراب از همان سوال شروع شد. اما چرا سوالش انقدر سنگین بود که به محض پرسیدنش، مادر شبانه روز فقط آه میکشید که چرا زندگی میکند؟! مادر با صدایی پرغم به او پاسخ داد که ای عزیزم! تو هنوز متولد نشدهای. بی هیچ فکر و خیالی در شکم مامان نشستهای، وقتی به سلامتی تو را به دنیا آوردم و تو چشم باز کردی و دنیا را دیدی، بعد از من جویا شو که چرا اینجا انقدر غم و غصه و جنجال است.
«درد و غم به درک! مادر تو شاد باش»
«عزیزم! در قسمت من بیچاره فقط درد نوشتهاند»
«پس شادی؟!»
«شادی؟» رکمنی آه سردی کشید «اینجا مگر شادی هم هست؟»
از شنیدن این حرفِ مادرش بسیار متعجب شد «مادر! تو میگویی که در این دنیا شادی پیدا نمیشود؟ آخر باید یک جایی باشد»
«عزیزم! شادی فقط در شکم مادر است. بعد از آن فقط غم است و غم»
«مامان! پس مردم برای چه متولد میشوند؟»
«هیچ سودی برایشان ندارد، فقط ضرر است و ضرر»
مادو بعد از شنیدن حرفهای مادرش به شک افتاد و سوالی تمام وجودش را فراگرفت که متولد بشود یا نه؟ بعد از فکر زیاد، تصمیمش را گرفت و به خود گفت: بفرما، خیلی خوب شد که در شکم مامان حقیقت برایم آشکار شد. هنوز تیر، در کمان است، من متولد نخواهم شد. به خاطر کدام سود، ضرر کنم؟ رکمنی زن معصوم و بیچارهای بود. نمیدانست در شکمش چه گلی شکفته و چه فکرهایی میکند؟
با هزار امید و آرزو او نه ماه را کامل کرد و برای به دنیا آوردن بچه آماده شد ولی بچه درست سروقتش، از تولد سر باز زد. رکمنی شکمش را گرفت و نشست و گفت چه شده؟ حتی فکرش را هم نمیکرد. وقتی حواسش سرجا آمد گفت: «عزیزم! در دلت چه خبر است؟ اگر به خاطر آن حرف است، که باید بدانی که بچهای که در شکم آمده متولد هم باید بشود. شکم مادر فقط تا نه ماه بچه را نگه میدارد. من نه ماه را تمام کردم حالا بیرون بیا عزیزم. چشمانت را باز کن و دنیا را ببین»
«نه مامان. من در آن سرزمین تاریک، جایی که همهاش درد و غم است، چشم نخواهم گشود. میخواهم تمام عمر در شکم تو بمانم»
رکمنی خیلی سعی کرد متقاعدش کند اما بچه جا خشک کرده بود. روزهای زیادی گذشت و رکمنی خیلی سنگین شده بود تا جایی که نشست و برخاستن برایش دشوار بود. گریهکنان به شوهرش گفت: «بار و سنگینی این بچه مرا خانهنشین خواهد کرد»
شوهر که این وضع را دید با تعجب گفت: «نزد ویدجی خواهم رفت و موضوع را با او در میان میگذارم. حتما داروئی خواهد داد»
«داروی ویدجی چه فایدهای دارد وقتی بچه راضی به تولد نمیشود؟»
شوهر، متوجه منظور همسرش نشد، برگشت به همسرش خیره شد.
رکمنی گفت: «شوهر! بهش بفهمان»
«به کی؟»
«بچهات!!»
«بچهام؟!!!…. او که هنوز در شکمت است!»
«همین دیگر، بهش بفهمان زیاد در شکم مانده. حالا باید بیرون بیاید»
«وای! دیوانه شدهای؟!! چه حرفهای گیجکنندهای میزنی؟»
«همسرم! من چطور به تو بفهمانم؟ بچهات حاضر به تولد نیست. بچهی خاص و منحصر به فردی است. تخت در شکمم نشسته و از متولد شدن سر باز میزند»
شوهر خیلی گیج شده بود. اول چنین حرفی را نپذیرفت اما وقتی رکمنی، حرفهای مادو را تعریف کرد، به فکر فرو رفت. او داستانها و افسانههای قدیم را زیاد مطالعه کرده بود. کمی فکر کرد و گفت: «گرچه عجیب است اما آنقدرها هم نه، گاندنی نیز از آمدن به چنین دنیایی سر باز زد»
رکمنی با تعجب پرسید: «گاندنی که بود؟»
«گاندنی، دختر شپلک بود. لج کرد و در شکم مادر نشست. ماهها گذشت و سپس سالی و بعد سال بعد و بعد سال سوم رسید. میگفت من نباید متولد بشوم»
«خب بعد چه شد؟ متولد شد یا نه؟»
«مگر میتوانست متولد نشود؟ بچهای که بیاید در شکم، کجا را دارد برود؟ به محض تولد، مکافاتهایش هم شروع شد. برای تولد شرطهای زیادی گذاشت»
«شرطهایش چه بود؟»
«او فقط یک شرط داشت و گفت که به یک شرط متولد میشوم. از او شرطش را پرسیدند. گفت به این شرط که هر روز برهمنی را خیرات بدهم، اگر قول میدهی این شرط را اجرا کنی، من متولد خواهم شد. پدرش شرطش را پذیرفت و بعد فوری به دنیا آمد. به محض تولد بست نشست در خانه و مشغول صدقه و خیرات دادن شد»
رکمنی گفت: «از مادوی خودت هم بپرس که شرطش چیست؟ هر شرطی گذشت قبول کن. من دیگر نمیتوانم تحملش کنم»
شوهر پسر را صدا کرد:« پسر! این شکم مادرت است. خانهی پدر نیست. خیلی شده که آن تو هستی. حالا به دنیا بیا. خودت به زندگی بیا و به مادرت هم اجازهی زندگی بده»
مادو همانطور که در شکم مادر لم داده بود گفت:«پدرجان! خب به دنیا بیایم چی به من میرسد؟ چه سود از متولد شدن؟ زندگی فقط درد است و درد»
شوهر با شنیدن این حرفِ پسر خیلی شگفتزده شد. به رکمنی گفت:« ای خوشبخت! پسرت مثل گومر لال است رفتار او را دارد»
«گومرلال که بود و عادتش چه بود؟»
«گومرلال در پراچینکال، پسر یک فرزانهی خردمند بود. وقتی در شکم مادر بود در علم با پدرش برابری میکرد. تا پدرش حرف میزد، او مقابله میکرد. یک روز پدر عصبانی شد و گفت من دانشمند به این بزرگی هستم و این نیموجبی نادان که هنوز در شکم مادر است، با من بحث میکند. در حین عصبانیت ضربهای به شکم همسرش زد. ضربه مستقیم بر سر پسر خورد. در اثر ضربه بر روی سر او ورم و دنبلی ظاهر شد. به همین علت او را گومرلال نامیدند»
«خب پس بالاخره به دنیا آمد»
«قبل از موعدش متولد شد و پدرش تا وقتی زنده بود، در مقابل علم او شاگردی میکرد. از قضا گذر پدر به دربار افتاد و در حلقهی دانشمندان دربار محاصره شد و ازآنان شکست خورد. رفت خود را در آب غرق کرد. وقتی گومر بزرگ شد مادرش ماجرای پدر را برایش تعریف کرد. او نتوانست تحمل کند. یک راست به دربار شاه رفت و با صدای بلند فریاد زد که من با آن دانشمندانی که باعث مرگ پدرم هستند، مباحثه خواهم کرد. پادشاه گفت که پسر پایت را از
گلیمت درازتر نکن. تو هنوز جوان خامی هستی اما دانشمندان دربار من در هنر خود استاد هستند. سپس گومرلال با تکتک دانشمندان وارد بحث شد و شکستشان داد. آنها هم تکتک خود را به آب انداختند»
رکمنی داستان را شنید و گفت: «پسر، حرف پدر را گوش داد و بالاخره متولد شد. بار تو برای متولد شدن آماده نیست. ای بابا، چطور او را حاضر به تولد کنم؟»
«خوش قسمت! من چطور راضیش کنم؟ سوالی پرسیده که جوابش پیش من نیست. میپرسد که از تولد چه سود؟ آخر من چه جوابی بدهم؟ جوابش پیش پیران فرزانه است»
«خب من جواب این بخت برگشته را میدهم»
با خشم بچهی درون شکمش را مخاطب قرار داد: «پسرم! بگو از پدرت چه پرسیده بودی؟»
«مامان من از بابا پرسیده بودم که از تولد چه سودی عایدم میشود؟»
«عزیزم من جوابش را به تو میگویم. فایدهاش این است که جسم من از تو رها میشود و شکم من از بار سبک میشود»
با شنیدن این حرف، مادو مثل حباب شد و نمیدانست چه جوابی به مادرش بدهد. فقط متولد شد. ولی عجیب بود. این طرف او چشم گشود و آن طرف چشم مامان بسته شد. انگار او فقط برای متولد کردن، رنج زندگی را میکشید! شوهر به مادو علاقهی زیادی داشت. بعد از از دنیا رفتن مادو، او هم دوام نیاورد. مادو در دنیا تنها مانده بود. پسر که خیلی از سنش بیشتر میفهمید، با مرگ پدر بیشتر به فکر فرو رفت. متحیر بود که با تولد او پدر و مادر، هر دو به بهشت رفتند. آخر چرا؟ خیلی فکر کرد و در نهایت به این نتیجه رسید که آن دو به همین دلیل از دنیا رفتند. نه او به دنیا میآمد و نه آن دو از دنیا میرفتند. یک نفر به دنیا آمد و دو نفر از دنیا رفتند. اما چطور باید زندگی میکرد؟ پدر و مادر هر دو الماس بودند و من؟ من در مقابل آنها تکه سنگ هم نیستم و حالا بدون آنها مانند کلوخ خواهم شد. مامان راست میگفت که زندگی این دنیا سودایِ ضرر است و او از متولد شدن، پشیمان شد. اگر حرف مادر روی من اثر نمیکرد و متولد نمیشدم، چقدر خوب بود. تولد را خوب دانست و تصمیم گرفت و به شکم مامان آمد و ناخواسته متولد شد.
میگویند زخم هر طور هم باشد، زمان آن را التیام میبخشد. اما این چه زخمی بود که هر چه میگذشت، عمیقتر میشد. اقوام او که حال و روزش را میدیدند روزی نزدش آمدند و سعی کردند به او بفهمانند که پدر و مادر همیشه زنده نمیمانند و آمدن و رفتن همیشه در این دنیا هست. حالا از آن مصیبت خیلی زمان گذشته و تو بالغ شدهای. در خانه به لطف خدا همه چیز هست. پدرت برایت مال و ثروت گذاشته و رفته. ازدواج کن و خانه را آباد نما.
«من خودم غمگین هستم. چرا یک فرد دیگر را به این خانه بیاورم و غمگین کنم؟»
«ای خدا! این چه حرفهایی است که میزنی؟ آنی که باید بیاید میآید و دلت جور دیگر میشود و غمت تقسیم میگردد»
یکی از بزرگان قوم گفت: «عزیزم! در این دنیا انقدر غم هست که هیچ کس به تنهایی نمیتواند در مقابل آنها مقاومت کند، به همین علت خالق توانا همه را جفت خلق کرده است. با محبت به دیگری، غم تقسیم میشود»
مادو حرفهای آنها را شنید اما آن حرفها حتی ذرهای بر او اثر نکرد. آخر سر هم گفت:
«من خودم بار هستم. ازدواج کنم و یک بار دیگر هم روی سرم بگذارم. نه بابا نه»
با این جواب صریح منفی تمام فامیل را فراری داد. بعد با خود فکر کرد که اموال، پول، دامها، مزرعه، خانه اینها همگی بار هستند. این همه سختی آخر برای که؟ او شروع کرد به خیرات دادن تمام اموالش. انگار تمام داراییهایش خاکی بودند بر دامنش که آنها را پاک کرد و رها شد.
بعد از اینکه تمام مال و ثروت به جای مانده از پدرش را خیرات کرد، با خود فکر کرد که حالا فقط همین تولد سنگینی میکند. آن را نیز زمین میگذارم و سبک میشوم، اما چطور زمین بگذارم؟ گیج و سرگردان از شهر خارج شد و شهر به شهر و آبادی به آبادی سرگردان میگشت. همینطور میرفت و میرفت. از جنگلها و بیابانها عبور کرد. تا دوردستها خبری از آدم و آدمیزاد نبود. تا اینکه نگاهش به درخت سرسبزی دوخته شد. در سایهی آن درخت، یک زن زیبا نشسته بود و مثل آبشار گریه میکرد. با خود گفت به دام زن میافتم. راهش را کج کرد و به رفتن ادامه داد. وقتی دور شد از خود پرسید که در این جنگل تا دور دستها هیچ آدمی نیست، این زن چطور اینجا آمده و گریه میکند؟ حتماَ بلایی سرش آمده که تنها نشسته و زارزار گریه میکند. اگر بتوانم باید کمکش کند آخر فقط آدم به کار آدم میآید. با همان سرعتی که دور شده بود، به سمتش حرکت کرد و از زن پرسید: «ای زن! تو که هستی؟ آدمیزادی یا پری هستی؟ در این جنگل سوت و کور چکار داری و چرا گریه میکنی؟»
زن دست از گریه کردن برداشت و به محض دیدن او آرام گرفت. اشکهایش را پاک کرد و گفت:
«من پری بودم اما از بخت بدم حالا زنی شدهام که عذاب میکشد»
«چرا؟»
« ماجرا از این قرار است که در این جنگل درویشی بسیار پرحرارت شده بود. الههی بزرگ حرارت او را دید و وسوسه شد. پریها را صدا کرد و گفت که این درویش خیلی زیادهروی کرده و در فکر حیلهای است که خدا شود. کدام پری میتواند او را بفریبد و در حرارتش مست کند؟ من با غرور به خود گفتم که من میروم و بعد میآیم و میگویم که جناب درویش حرارت خود را فراموش کرده. پس در قالب زنی زیبارو در آمدم و ناز و کرشمه ریختم طوری که هر کس
میدید جذب میشد. درویش پی به نقشهی من برد. با چشمانی سرخ و غضبناک به من نگاه کرد و مرا طلسم نمود و گفت که تو به همین شکل خواهی ماند و در جنگل آواره خواهی شد. هوش از سرم پرید. به پای درویش افتادم و طوری گریه کردم که درویش کمی نرم شد و گفت که حالا دیگر طلسمت کردم و کاری نمیشود کرد. فقط میشود کاری کرد که زیادی عذاب نکشی. بعد گفت که جوانی به این جنگل خواهد آمد و با تو دیدار میکند و بعد چهرهی فرشتهگونهات برخواهد گشت و تو از قید این جنگل رها میشوی»
مادو این مصیبت را شنید و دلش به رحم آمد. پرسید: «ای زن! چه مدت است که این مجازات را تحمل میکنی؟»
زن آه سردی کشید و گفت: «نپرس، خیلی سال است که در عذابم»
«از آن موقع جوانی از اینجا عبور نکرده؟»
«نه بابا، اینجا جوان کجا بوده؟ انقدر موهایم بلند شده که انگار درویش پیری اینجاست و تخت نشسته و چشمانش را طوری بسته که انگار هرگز دوباره باز نخواهد کرد. بالاخره تو آمدی» همینطور که این جملات را میگفت در دلش آشوبی شد و از دلش خارج گردید و در چشمانش درخشید. چنان به مادو نگاه کرد که قلبش بیاختیار شد. اما مادو سریع خودش را جمع و جور کرد: «ای زن! من خودم دارم سزای کارم رو میبینم»
«تو چه کار کردهای؟»
«من جرمم فقط این است که متولد شدم و درد زندگی را تحمل میکنم»
زن قهقههای زد و گفت: « با دیدن من شاد خواهی شد»
مادو باز هم خودش را جمعوجور کرد و گفت: «من یک خطا کردهام، دومین خطا را هرگز نخواهم کرد»
«قبول کن و برو. هم نیاز تو رفع میشود و من هم از زن بودن نجات مییابم»
مادو کمکم داشت متمایل میشد ولی سریع جلوی خودش را گرفت و به خود گفت که درویش که نجات پیدا کرد و رفت اما من اینجا ماندهام و گیر خواهم افتاد. صلاح در این است که از اینجا فرار کنم. مصمم شد و طوری جواب زن را داد که اطاعت کند: «نه بابا» و بلند شد و حرکت کرد.
نور امیدی که در چشمان زن درخشیدن گرفته بود، خیلی زود خاموش شد. با چشمانی مملو از یاس به او نگاه کرد و گفت: «تو چطور مردی هستی؟ زنی را در تاریکی ناامیدی رها میکنی و میروی؟»
«کسی که خود در تاریکی گمراه شده، چطور میتواند دیگری را از ظلمت خارج کند؟» و به راهش ادامه داد.
زن پشت سرش فریاد زد: «ببین! پشیمان میشوی»
مادو انگشتانش را در گوشش فرو برد و به راه خود ادامه داد. وقتی حسابی دور شد نفس راحتی کشید که توانسته خودش را از اسارت در دام زن نجات بدهد. مادو رفت و رفت و مسیرهای پر سنگریزه را طی کرد طوری که پوست پاهایش کند. بالاخره پس از روزها پارسایی را دید. مادو اظهار ادب کرد و مقابل او نشست. پارسا چشمانش را باز کرد. او را دید و پرسید: «فرزندم! چه مشکل و غمی برایت پیش آمده؟»
«پارسای بزرگ یک تلخی به من رسیده»
«چه مصیبتی پیش آمده؟»
«من متولد شدهام»
«خب؟»
«خب چه فایدهای دارد؟»
«فایده؟» پارسا آه سردی کشید و گفت: «فرزندم! از شدت همین فکر است که من بیقرار شدهام. چه جنگلها و بیابانها و عبادتگاههایی که نرفتم، چه فکرهایی که نکردم. اما نفهمیدم که فایدهی این زندگیِ عذاب آور چیست؟»
«ای بزرگوار! من هم به همین علت بیرون زدهام. اگر شما نتوانید علت را به من بگویید پس چه کسی میتواند کمکم کند؟»
پارسا به فکر فرو رفت و سپس گفت: «در سومیروپربت یک درویش زندگی میکند که همیشه در حال عبادت است. اگر توان رفتن تا آنجا را داری خب برو. به پای آن فاضل بیفت هرچه که گفت همان است»
مادو به سمت سومیروپربت به راه افتاد. متوجه عبور شب و روز نمیشد. در گرما و سرما و باد و باران فقط میرفت. پس از تحمل سختی راه بالاخره به پربت رسید. پیرمردی را دید که روی حصیری نشسته و چشمانش را بسته و از شدت نفسش علفها به هوا میرفت و موهای سفیدش مانند برف بود. مادو دست به سینه و سر به زیر ایستاد. پس از مدتی پیرمرد چشمانش را باز کرد و با دقت به مادو نگاه کرد.
«فرزندم! تو کی هستی؟ برای چه به اینجا آمدهای؟»
«دردمندم، در جستجوی دارو اینجا آمدهام»
«درد و غمت چیست؟»
«خب، زندگی!!»
«چرا زندگی باعث غمت شده؟»
«مصیبتی پیش آمد»
«چه مصیبتی؟»
«فکر میکردم که هرگز متولد نخواهم شد اما بخاطر پدر و مادرم مجبور شدم تولد یابم»
«نادان خب باید متولد میشدی!»
«و به خاطر آن درد هم متولد شد»
«باید تحمل کرد»
«خب بالاخره باید فایدهای داشته باشد»
«بیخود نگرد، بنشین»
نشست و گفت: «ای پیرفرزانه من نشستم»
«چشمانت را ببند»
چشمانش را بست و گفت: «چشمانم را بستم»
«گوشهایت را بگیر»
گوشهایش را گرفت و گفت: «بستم»
«خاموش شو»
او ساکت شد، کاملاَ ساکت. روزها گذشت و اون همانطور ساکت نشسته بود: کرولال. کی میداند که چند روز، چند باران گذشت. به نظرش رسید که سالها گذشته. بالاخره چشمانش را باز کرد و گفت: «ای بزرگ! زمان زیادی شده که نشستهایم»
«زمان؟» درویش چشمانش را باز کرد و با تعجب به مادو نگاه کرد: «نادان! تو هنوز از گرداب و گیجی زمان خارج نشدهای؟!»
«داشتم خارج میشدم که او شروع به سرزنش کرد»
«کی؟»
«زن زیبا!!»
«او کیست دیگر؟»
مادو تمام داستان را تعریف کرد و گفت: «وقتی آخرین بار به من نگاه کرد چنان ناامیدی در نگاهش بود که هرگز فراموشم نمیشود»
درویش با عصبانیت به او نگاه کرد و گفت: «پسر! بار زندگی کم نبود، یک بار دیگر هم برای خودت اضافه کردی؟ برو و اول این بار را زمین بگذار و برگرد»
«آخر چطور بار را بر زمین بگذارم؟»
«نزد زن برو وقتی راحت شدی برگرد»
مادو نگران شد: «ای بزرگ! زمان زیادی گذشته، و من پوشیده از برف اینجا روی کوه نشستهام و یخ زدهام»
«اما شرارههای آتش تا الان در درونت روشن بودهاند!»
مادو زد زیر گریه: «خب مشکل همین است. چطور خاموشش کنم؟»
«او خودش خاموشش خواهد کرد. برو خاموش شو و برگرد»
بیقرار و نگران به راه افتاد اما مصمم با خود گفت: «زود میروم و برمیگردم»
از همان راهی که آمده بود باید برمیگشت. همانطور که راه میرفت، فکرهای خوب و بد زیادی به ذهنش خطور کرد. اگر مشکل همین بود چرا نپذیرفتم؟ بهتر است از همین لحظه بدوم. هم او شاد میشود و هم من به وسیلهی زن زیبا سکون میگیرم. حالا که دارم این همه سختی را تحمل میکنم، چرا عذاب بکشم؟ بله حتما درست میشود. او هر چه تلاش کرد به من بفهماند و مرا شیفته کند، من نفهمیدم. تک تک ادا و اطوارهای او را به یاد آورد. داشت دیوانه میشد. سرعت راه رفتنش را بیشتر کرد. انگار قدمهایش را برق گرفته بود. راه که نمیرفت، داشت میدوید! وقتی به آن جنگل رسید، خیلی ترسید و نگران شد. زیر کدام درخت گشن نشسته بود؟ هر درختی که شاخهاش سبز بود و سایهاش انبوه، جستجو کرد. اما نمیتوانست آن پری را ببیند. زیر تک تک درختها را نگاه کرد، کسی نبود. ای خدا او کجا پنهان شده؟ آیا مرا دیده و مخفی شده؟ ای وای چرا زن زیبارو پارسا را بیقرار میکند؟ با نگرانی تک تک کنجها را گشت. تمام جنگل را گشت. زمین او را خورد یا آسمان قورتش داد؟ جنگلی را که سرسبز دیده بود، رو به ویرانی گذاشت. انگار ناگهان پاییز شده بود. بعد از تلاش زیاد در پاییزی ویران شده، زیر درختی پارسایی را دید که بر بدنش خاکستر مالیده و جلوی آتش نشسته بود. بالاخره آدمیزادی به چشمش آمده بود. با خود گفت که شاید بتواند سراغ نگین گمشدهاش را از او بگیرد. رفت و پای او را بوسید. پارسا حالش را دید و دلش به حال او سوخت: «فرزندم! راه زیادی آمدهای، بنشین»
مادو نشست.
«در این جنگل ویران به چه دلیل سرگردان میگردی؟»
«خب ای پارسای عزیز! اینجا یک زن بود. همینجاها زیر درختی با وقار نشسته بود. حالا که برگشتهام او را نمییابم. اگر نشانی از او داری بگو»
«آن زن که بود و تو که هستی؟»
مادو در جواب تمام داستان را برایش تعریف کرد. پارسا تمام داستانش را شنید و بعد افسوس خورد و گفت: «هر وقت سرِ راهِ مسافری زن ظاهر بشود یا بیرون بیاید، او اشتباهات زیادی میکند و بسیار پشیمان خواهد شد»
«پس من چکار کنم؟»
«دنبالش بگرد»
«چقدر بگردم؟»
«نادان! جوینده این را نمیپرسد فقط میگردد»
مادو این را شنید و بلند شد و به راه افتاد. زیر تک تک درختها را میگشت و جلو میرفت. انقدر دور شد که میروپربت را پشت سر گذاشت. پاهایش زخم شده بود اما همچنان میرفت. به نظر میرسید که صدها سال است دارد راه میرود. با خود فکر کرد که آیا این سفر پایانی هم دارد؟ و بعد راهش را ادامه داد. اما پایان کجا بود؟ جاده همینطور طولانی و تو در تو میشد و او فقط میرفت. هرچه راه درازتر و پر پیچوخمتر میشد، پشیمانی او هم زیادتر میشد.
مرسی سمیرا جان امیدوارم روح ما رو با ترجمه های بیشتر شاد کنی 🙂
ممنونم از شما دوست عزیزم
چه داستانی! کوتاه و فوق العاده… با آینده نامعلومی که انسان دارد باید از هر لحظه استفاده ببرد. پشیمانی فقط پشیمانی بیشتر ببار می آورد. فقط باید زلال بود…
بله واقعا خیلی کوتاهه عمر
ممنون از توجهتون