پیشنویس: غلطهای نحوی و املایی تعمدی هستند.
لکهی خون
داستانی از امیر فتحی
پلکهایم را باز میکنم تا که اینبار واقعاً بیدار شوم. اطراف را طوری آشنا دود گرفته است که فقط با دقت قابل تشخیص است. همهچیز را در خانه با آب و تاب خماری بعد از خواب میبینم. اما چیزی غیر عادی از جلوی چشمم گذشت. انتهای بند سوتین سبز رنگش ناگهان توی اتاق رفت و گم شد. واقعاً اینبار خواب از سرم میپرد و قبل از گرفتن جواب کنجکاو میشوم که بابا بود یا که مریم از فرانسه برگشته است. خودم را با بیحوصلگی در تخت میچرخانم تا بابا را در همانجای همیشگی در زیر درخت آلبالو از پنجرهی دم دست تخت خوابم ببینم. همانجاست!
نمیدانم چرا یاد جیغهای مزحک مامان که همیشه میگفت: این پدرت آنقدر دود را داخل ریهاش نگه میدارد که آخرش باید غدهی سرطانی بگیرد! همین لحظه بود که قیافهی مریم را که از همان صبح هفتم فروردین که رفته بود برای هزارمین بار جلوی چشمم دیدم که از اتاقش برای مامان تشر میزد: بابا که دیگر ریه ندارد. نگرانش نباش!
گاهی من هم بدون هیچ دلیلی فقط برای آنکه عادی به نظر برسم در این بحث شرکت میکردم و وقتی که مریم داخل توالت میرفت همان حرفها را برایش تکرار میکردم تا قانع شود. همین لحظه بدون استثنا حرفش را وارونه میکرد و میگفت: راست میگی! آنطوری که پدرت روزی سهبار برای سلامتیش سیب میخورد امکان ندارد حالاحالاها بمیرد.
نمیدانم کی گذشت که تا در توالت خودم را رساندم. وقتی که در را باز میکنم یک لکهی تازهی خون را جلوی آفتابه میبینم. نفهمیدم کی مدفوع فرصت کرد که هم دور خودش بپیچد و بریزد و هم بویش بلند شود و پایین بیفتد. دستم را برای گرفتن آفتابه بلند میکنم و تا که چند قطرهی آب از داخلش بیرون میریزد لکهی خون طوری که فرصت متوجه شدن را ندهد توی آب حل میشود و غریبش میزند. اما همان چند ثانیه بس بود تا متوجه شوم که مریم از فرانسه برگشته است. وقتی که به زمان رفتنش تا به امروز فکر میکنم بیشتر از یک لحظه را حس میکنم. اما تصورم از دیدن دوبارهاش این بود که برای جمع کردن ساک شرطهایش که جا گذاشته بود برگردد. به تمام روزهای ندیدنش که فکر میکنم از شدت خجالت تنم شروع به لرزیدن میکند. اینکه چطور لباس زیرهایش را برای ارضا شدن به خودم میمالیدم. اما همهجای دنیا همین است. کسی که میرود باید لباس زیرش را جا بگذارد. اینجوری حیاتی ترین چیزش را در این زمانه برایت میگذارد.
اما وقتی که یادم میافتد علی خودش را دار زده است نظرم عوض میشود و پی جملههای دیروز بابا را میگیرم. قوز کرده جلویم ایستاده بود و در وسط جملهاش طوری دود سیگار را داخل ریههایش داد که وقتی کلمات بعدیاش را شروع کرد هیچ دود اضافی خارج نشد. بلند داد میزد: کـس*خل! تا حالا کی توی فرانسه خودش رو کشته که این دومیش باشه… این هم یه فاحشهی دیگه!
مریم که حرفش را شنید در جواب این حرف جیغ زد: دهنتو ببند هیچی ندار! اون بخاطر من دینشو عوض کرد. اسمشو پس واسه چی گذاشت علی!؟ اصلاً دفعهی آخرت باشه پشت سر مرده حرف میزنی…
از همین جای بحث همانجور که به سیگارش پک میزد دستم را گرفت و زیر درخت آلبالو تمام زورش را زد تا قانعم کند که او آن مردک را دوست نداشته و همین دلیل مرگ علی توسط خوردن یک مشت قرص له شده در بطری الکل بوده. اما پس چرا مریم امروز که برگشته است قبل از آنکه به اتاقش برود بابا را زیر درخت بغل میکند و میبوسد؟؟ حالا علی هر جور که میخواهد مرده باشد. آن دو هیچ وقت در زندگیشان نمیتوانستند هم را قانع کنند.
همین اتفاق باعث شد به مرور مامان طوری لکنت زبان بگیرد که فقط در شرایط خاص و همزمانیهایی متوجهاش میشدیم. درست اولین همزمانی که اتفاق افتاد را یادم می آید. یک صبح که قیمهاش را برای ناهار جا میانداخت به مچ دستم خیره شد و زور میزد که از آن فاصله شکل عقربههای ساعت را تشخیص دهد. دوشنبهی هفتهی بعدش که حوصلهی رفتن به کلاس زبان را نداشتم و مثل اینجور مواقع لباس میپوشیدم و از خانه بیرون میزدم تا که فکر کند کلاسهایم را مرتب میروم کاملاً اتفاقی در همان لحظه از آشپزخانه به مچ دستم خیره میشود تا ساعت را حدس بزند. جلویم میآید و از من میخواهد که توی صورتش ها کنم! میگوید: تو مگه امروز کلاس نداشتی که با دوستات میری گهخوری هان!؟
بعد از آن روز قبل از رفتن از خانه حتماً خیلی کوچک روی دستم را با خودکار علامت میزدم تا یادم باشد بعد از کشیدن سیگار حتماً آدامس بجوم و بعد به خانه برگردم. دو روز بعد از آن بود که درختهای بیرون خانه از سرما قندیل بسته بود. ساکش را همانجور که میلرزید و لای آن مرد فرانسوی خم شده بود تا که گرمش شود به سمت در رفت و تا امروز هیچ وقت برنگشت.
در توالت را پشت سرم میبندم و صاف به سمت اتاقش میروم. وقتی که در اتاقش را زدم از لای در لای سینههایش را دیدم و در که کاملاً باز شد لای ساک باز شرطهایش را! این اتفاق باعث شد که طوری خندهام بگیرد که فکر کرد مرگ علی را کسی نبوده که به گوشم برساند. صدای جیغ مامان بر سر بابا از پنجره اوج میگیرد و مریم با یک رعشهی وحشتناک از گریه درست در لحظهای که آمادگیاش را نداشتم در بغلم میافتد و نالهای میکشد. به سوتین سبزش روی تخت خیره میشوم. باورم میشود که اینبار برگشته است. باورم میشود که این آدم مانند هزاران آدمی که در این سالها بغلش کردم sureal نیست.