ته جیبم آهی پنهان است كه مدام شنیده: ایست!
ولم كنید!
اصلاً با بوتهی تمشك میخوابم و از رو نمیروم
چرا همیشه زنی را نشانه میگیرید
كه دل از دیوار میكند
قلبی به پیراهنش سنجاق میكند؟
در چمدانم چیزی نیست
جز گیسوانی كه گناهی نكرده اند
ولم كنید!
خواب دیدهام این دل را از خدا بلندكردهام كه به فردا نمیرسم
خواب دیدهام آنجا كه میروم
كفشهایم به جمعه میچسبد
نكند تمام زمین خدا سرطان خون دارد؟
قاصدكی را فال میگیرم و رها میكنم به ماه:
برگرد جمعهی روزهای بچگی
برگرد با همان پسرك كه بادبادك روییده بود از دستش
و من با تمام ده انگشتی كه بلد بودم
عاشقش بودم
چرا همیشه زنی را نشانه میگیرید
كه قلبی به پیراهنش سنجاق كرده است؟
این جا همیشه پرواز معطل است
در تیر و كمان كوچههای جنگ
یا دامن گلدار تناب رخت
به هر حال شبپرهها پیر میشوند
دست كم عكس كودكیام را پس بدهید!
غریبتر از بادبادكی كه در گنجه ماند
مهر میخورم و دلم برای خانه تنگ میشود
آنتن آسمان را نشانه میرود اما
بربند رخت پیراهنم خدا را بغل گرفته است