عصرِ این هفته پر از جمعهی بیجان شده بود
عشق در مرزِ رسیدن به تو کتمان شده بود
آمدم از تو بخواهم نروی، صبر آمد!
قدمِ خیرِ خودت راهی میدان شده بود
روی پیشانیِ داغم بنویسید بلند
سرنوشتی که اسیرِ تهِ فنجان شده بود
از صدای نفسِ پنجره میشد فهمید
بین پاییز و زمستان بِده بِستان شده بود
این منم! سلسله گیسوی پریشانِ خودَت
اوی او بودم و بعد از همه ایشانِ خودت
روبروی منِ دیوار به دیوارِ سکوت
آخرین پنجره هم باشد از آنِ خودت
پشتِ مهمانیِ یلدای تنت رفتی که
پای من را بکشانی به زمستانِ خودت
رفتنت شنبهی پُر حادثه! اما… اما…
بگذر از کوچهی من بعدِ خیابان خودت
پشتِ پنهان شدنت خاطرهای جان نگرفت
آسمان بعدِ غروبت سر و سامان نگرفت
دست بردم به دعا بلکه بباری بر من
تیرِ برخاسته از چِله کماکان نگرفت
آمدی بر سرم و در دلِ این آمد و شد
ماندنت سخت شد و رفتنت آسان نگرفت
کار این بغض گره خورد از آنجایی که
عشق، اندازهی من از تو گریبان نگرفت
فصلی آغاز شد از قصه که تنهایی بود
فصلی آغاز شد از قصه که پایان نگرفت
میثم بهاران