پشت به پنجره بدون سوال
بیتفاوت به شهر در آشوب
خوردن چای سبز با سیگار
حل داروی معده در مشروب
ناله سر می کند “بنان” با من
سینه از “داغ تازه” جرواجر
با پر و بال کنده زندانیست
مرغِ با مزهی سحر در فر!
توی هر روزهای آخر سال
سر این مرغ روی خاک افتاد
“آنکه هرگز در آستانهی عشق
پای ننهاده بود، سر بنهاد!” *
مادر از فر نجات میدهدش
تا نسوزد پر نداشتهاش
فکرهایی به وسعت بشقاب
میدود در سر نداشتهاش
شعر چسبیده بود داخل ظرف
مرز راوی و مرغ مبهم بود
آنچه او میجوید و تف میکرد
تکههای “محمد بم” بود!
خواهرم داد میزند به سرم
– تف نکن تیکههاتو تو سفره!
مادرم جیغ میکشد از ترس
– نجسه! هتک حرمته! کفره!
کاشکی مثل مرغ پر بکشم
بعد از پنجره عبور کنم
شهر را در حواس پرت کنم
شعر را از سر تو دور کنم!
عادت من همیشه این بوده
شام یک چیز مختصر بخورم
یا که در طول شب بمیرم و بعد
شام تاریک را سحر بخورم!
الکل و قرص معده هم باشد
دست كم معده درد را دارد
لایق موریانهها هم نیست
این تنی که عجیب میخارد!
زندگیمان که قهوهای باشد
خوردن چای سبز مسخره است
پشت را کردهام به پنجره چون
اصل قصه درون پنجره است
محمد بم
* آنکه هرگز در آستانهی عشق
پای ننهاده بود، سر بنهاد!
«سعدی»