زبان که میآید بند
بند بند انگشتان به صدایت میآیند
دو
ر
می
فا صله است
صلهی رحمی بیا
دورمی و فاصله است آفت حنجره
صلهی رحمی بیا
از جراحت زیادی
تار که صوت تو گرفته گلو را
بند نمیآید خون مکیده از جفت مان
فا صله است
نوسان فانوسهای آویخته
در قهوهی چشم
عطر فراریست
که جهان بار بگیرد
از تنی تا سهراه دلگشا
بند نافی بریده کلمات را
در دهانی پر از تو