منظومهی «یک روز کاری در کمونی اوّلیه بی هیچ گرایش سیاسی»
الف به روایت الف:
از ترافیک صبح، بیزارم
از دروغ همیشهی اخبار
رادیو، تاکسی، اداره، رییس
شرح تصویرهای در تکرار
عصبی مثل ناخن و شیشه
عصبی مثل گچ به یک تخته
عصبی مثل لخت در بغلت
عصبی مثل آدمی اَخته
از هیاهوی شهر بیزارم
خلوتی توی غار میخواهم
گوشهی غار هم اگر بروم
باز راه فرار میخواهم
بیقرارم شبیه یک گنجشک
صبح بر روی یک درخت بلند
بیقرارم شبیه ماهیها
که تمامی شب نمیخوابند!
ب به روایت ب:
هر روز به لطف عشق، برمیخیزم
در فنجانِ تو چای را میریزم
تو مزّهترین بهارنارنجِ منی
گور پدر دلم اگر پاییزم
از عشق من آسمان، خبر خواهد شد
چشمان هزار ابر، تر خواهد شد
بگذار که دیوانه بنامند مرا
عشقم به شما شدیدتر خواهد شد
من لحظهی سنگ خوردنِ حلّاجم
من خندهی دزد، موقع تاراجم
گفتند که هرزهام، نمیفهمیدند
هر روز به عشق تازهای محتاجم
گورِ پدرِ شهرِ پُر از کینه و دود
گور پدر دل و شبِ نامحدود
بگذار که تنها بگذارند مرا
من عاشقِ عشق، تا ابد خواهم بود
پ به روایت پ:
تا این سیگار در کافه خاموش شود
تا این قهوه در فنجان، سرد
تا آنطرف میز، موبایلت را جواب بدهی
چیزی تمام شده است
هر کتابی در صفحهای تمام میشود
هر فیلمی در سکانسی
هر آدمی در نگاهی خیره
که از تنم رد میشود
و به تختخوابی در آنسوی شهر میرسد
کاشفی که جزیرهام را کشف کرد
با هیچ آوازی اهلی نخواهد شد
او با قایقش به کشف سرزمینهای ناشناخته میرود
من سیگار دیگری روشن میکنم
در کافهای
که قهوههای تلخ برزیلی سرو میکند
با موسیقی کولیها
و آدمهایی که از میزها و دیوارها رد میشوند
ت به روایت ت:
صبح بر روی تخت میخوابم
ظهر بر روی تخت میخوابم
عصر بر روی تخت میخوابم
به سفیدی سقف، زل بزنم
در تنم عشق و غم تمام شده
از ازل در عدم تمام شده
کلّ انگیزهام تمام شده
و فقط درد میکند بدنم
جنبش و فعل و کار، تکراریست
ذلّت و افتخار، تکراریست
روزهای بهار، تکراریست
من که از مرگ باغ، مطمئنم
هیچ چیزی عوض نخواهد شد
هیچ چیزی عوض نخواهد شد
هیچ چیزی عوض نخواهد شد
هیچ چیزی عوض نخواهد شد
ث به روایت ث:
از یاد بردهاند و نخواهم برد، بر آسفالت، خون جوانان را
با صبر ما بهار نمیآید، باید تمام کرد زمستان را
من خشم کوچهام وسط وحشت، من انتقامِ وحشیِ تاریخم
با خون قاتلان تو خواهم شُست کابوسهای تلخ خیابان را
دیدم که گریه میکند آهسته بر سنگفرش، دستفروشی پیر
دیدم گرسنگیست که میخواند انشای بچههای دبستان را
دیدم که غدّهی سرطانی گفت، موی سفید توی جوانی گفت
از لحظهی شکنجه شدن، تحقیر… تا خاطرات خستهی زندان را
هر روز خشم مشت به دیوارم، فریادهای توی گلو دارم
باید خراب کرد و دوباره ساخت، این خانههای یکسره ویران را
با دیو، حرف سازش و خواهش نیست، با گرگها نیاز به بخشش نیست
من توی کوچه منتظرم هر روز تا حک کنیم نقطهی پایان را
ج به روایت ج:
پشت رُل نشستهایم و سرعت زیاد
باد
رد شدیم از چراغ
از تمام مرزهای اعتقاد
اتّفاق
پشت رل نشستهایم مثل روزهای قبل و بعد و بعدتر
بیخبر
میزنیم
با صدای وحشی نوار، داد
یا نداد!
توی رگ، مواد
روی لب به بوسه، بوسه، لب به لب، به بوسه، روی لب
از جلو و از عقب
میزنیم
پیک اوّل و هزارم و هزار و چند شب
فارغ از پلیسهای پشتِ در
نوش
میزنیم
پیکهای مست را به هم
میرویم
با صدای ضبط و کلّه های داغ، رستوران
مثل هم
پول میدهیم و میدهیم و میدهیم
تا رها شدن از این زمان
از جهان
میزنیم
زیر خندهی زیاد
در کنار هم ولی بدون اعتماد
اعتقاد
با صدای باااد…
چ به روایت چ:
از روزهای همسر و فرزندهای خوب
با خانواده حرف زدن موقع غروب
از سر زدن به خانهی مادر، پدر، عمو
از سکسهای هفتگیام زیر یک پتو
از زل زدن به تلویزیون بعد وقت شام
هر روز صبح، خدمت همسایهها سلام!
تاریخهای مسخرهی توی سررسید
تغییر رنگ پرده و کوسن برای عید
از کارمند خوب وظیفهشناستر!
از دوری از هرآنچه که مربوط به خطر
از گریههای با کت و شلوار توی ختم
از میوهی زیاد خریدن به طور حتم
از سالها نخوردن نوشابه (هر سه رنگ!)
از زندگیِ سالمِ طولانیِ قشنگ!
از سالگردها و کراواتِ بستهام
از اینهمه به شدّت… بدجور خستهام!!
الف، ب، پ، ت، ث، ج و چ به روایت الف، ب، پ، ت، ث، ج و چ در آیندهای فرضی در مکانی فرضی بدون تفکیک راویها، شخصیتها و هرگونه جرح و تعدیل:
یکی داره کتاب میخونه
یکی اون گوشه فیلم میبینه
یکی از جا بلند میشه آروم
بغلش روی مبل میشینه
غذامون تخممرغ و سوسیسه
وسطش حرف و بحثه و خنده
یکی از خونه میزنه بیرون
یکی در رو یواش میبنده
ظرفا رو دستهجمعی میشوریم
کی باید بچّهها رو شیر بده؟
بچّه مال کیه؟ کی حامله شد؟
کسی جرأت نداره گیر بده!
هر کی با هر کی خواست میخوابه
عشقمون به همه یک اندازهس
بغلامون، نگاهامون، تنامون
حرفهامون هنوز هم تازهس
هر کی هر چی که خواسته میگه
همهی پول جمع، توو کمده
بحثای داغ فلسفی داریم
ولی هیچوقت دعوامون نشده
نه رئیسی، نه هیچ قانونی
هیچ! جز عشقمون به همدیگه
«من» چیه؟ جز یه مشت خودخواهی
مهم اینه که «جمع» چی میگه
هر کی هر موقع خواست میتونه
سفرهی درددل رو باز کنه
نظر جمع، وحی منزل نیست
هر کی حق داره اعتراض کنه
شرم معنی نداره، یعنی چی؟!
لخت میشیم پیش هم بالفرض
سکس بیقاعده، پر از هیجان
عشق و دیوونگی، بدونِ مرز
شبای شعر و مستی و آواز
روزای کارِ خارج از خونه
هر کی خسته شده از این اوضاع
چند روزی توو خونه میمونه
همهی خونه از کتاب، پُره
همهی لحظهها پُر از خوشیه
جیغ و خنده، غریزه و لذّت
بهترین راه، واسه خودکشیه
هر کی هر چیزی رو که میدونه
میتونه به بقیّه یاد بده
وقتی که خستهای، که غمگینی
بغلش حسّ اعتماد بده
منو بیرون خونه، جا بذاری
هر یکیمون یه قسمت از «ما» شه
وقتی از آدما دلت خونه
یکی باشه که عاشقت باشه
عاشقایی بدون اسم و جنس
دائم از حسّ زندگی، مستن!
خیلی فرقا دارین ولی بازم
خیلی وقتا مث خودت هستن
جمع تعمیر میکنه سقفو
بعضی روزا یه جورایی سختن
وسط سختیا کنارِ هم
باز حس میکنن که خوشبختن
یکیمون توو اتاق میرقصه
یکی گپ میزنه با چند تا دیگه
یکیمون روی مبل خوابیده
یکیمون داره شعر تازه میگه…
سید مهدی موسوی
دکتر با خوندن شعرتون تماااااااااام دوران زندگیم از جلو چشام اومد و رد شد، تلخ و شیرین، زشت و زیبا، خوب و بد و … همه و همه… به نظرم این شعری که سرودین واسه همین منظوره، و البته بیداری… که باید شد!
امیدوارم بیدار بشیم
قلبی دکتر…درجه یک
با تمام اخترامی که نسبت به کل شعراتون دارم به نظرم این بهترین شعرتونه
عالیه دکتر…. مرسی
بی شک بهترین و پست مدرن ترین! شعرِ مهدی موسوی تا الآن همین شعر هست… هر موقع شعرهای مهدی موسوی رو میخونم با خودم میگم این دیگه آخرشه از این بهتر نمیشه! ولی وقتی شعرِ بعدیش رو میخونم نظرم عوض میشه!
درود
یه همچین تجربه ای رو سبحان گنجی در داستان “فیسبوک” داشته و البته “آسِد متی” از نوادر شعر امروز ماست و این شعر از مجموعه ی خوب های دکتر!
بغیر از شعر آخر تمام تیپهارو شناختم. تیپ شعر آخر مثل هیپی های دهه شصت آمریکا هستند. به نظر شما باید اتفاق بیفته و اجتناب ناپذیره یا داره میفته؟ امیدوارم اینطور نباشه. خیلی لذت بردم از شعرها… افسوس که تو یکی از این تیپها جا میشیم با همه معایبش… بقول یکی از دوستان باید بیدار شد…
عالی بود استاد
مرسی که هستی عزیزم
گیج و مبهوت یک گوشه
با خودم نجوا میکنم شعری از مهدی
او با قایقش به کشف سرزمینهای ناشناخته میرود
یاد عشق و علاقه راگنار د سریال وایکینگها افتادم
ک در سرش فق کشف دنیای جدیدی بود
عالی عالی
یکی ازمتمایزترین شعراتون بود
به نظر من ضعیف بود دوری از ایران تاثیر خودشو روشعرهاتون گذاشته میتونست بهتر باشه خیلی بهتر از اون شعرها که مو به تن ادم سیخ میکرد لرزمیفتاد به جون ادم از خوندن بیت بیتشون شعرهایی که هر بیتش هر مصرع ادموارضا میکرد پیش خودم میگفتم چطور به این قشنگی شعر میگه انگار الهام میشد بهتون شعرایی که زمینی نبود…
دیوونه عالی بود….
ممنونم از شما. زنده باشی سید مهدی عزیز
خیلی زیبا بود دکتر جان???
???❤❤دکتر عزیز??
گویا شعر شماره ی دو از سه گانه ی «لذت» یا «نسبیت اخلاقی».
اولیش شعر “عشق آن است که از قدرت من می کاهد/ لذت آن است که او خواسته, او می خواهد” بود.
سومیشو خدا به خیر کنه!!!
بی قرارم شبیه ماهی ها/ که تمامی شب نمی خوابند!
فک کنم این تنها بیتیه که من از کل این سه گانه دوس دارم!
چقدر خوب بود. آخرش چه خوب بود