ماییم و زخمهای همه اتّفاقی و
عمری که رفته پای همین اتّفاقها
هر روز پاگشای غم تازه، درد نو
سیلی و سیل و زلزله، سوز چماقها
ماییم و خندهی الکی در میان جمع
و هق هقِ حقیقیِ کنج اتاقها
احساس بیکسی و غم غربتی عمیق
در اجتماع سَرخوش و رام الاغها
ماییم و زهرخند زمستان و صد امید
بر آتش خیالی این کور اجاقها
جسمی لهیده در دل آوار سختی و
دل بستنِ به تیمِ نجاتِ چُلاقها
گفتند مژده باد، رسد فصل نوبهار
و سبزی دوبارهی این کوچه باغها
بازار شایعات و خرافات سکّه است
وقتی شود رسانه به کام کلاغها…
اویس میرآییز