خوابم نمیبرد که دوباره
پشت سرم به راه بیفتی
این یک دو پلک مانده به آخر
شاید به اشتباه بیفتی!
بیخود نیا نشو نگرانم
سردرگمم شبیه خودِ تو
در من هزار ریشه دواندی
پرتم درون کالبدِ تو
چادر زدی به روی زمینم
من جنگلی همیشه به راهت
سرسبز و بکر، ساکت و آرام
این شد که شد دلیل گناهت
ماندم کنار بودنت اما
چون سایهای به شهوت دیوار!
فریاد میزدم که خودم کو؟
در من کسی نبود، نه انگار!
بر روی سالنامه نوشتم
امسال مثل سال گذشته
یک سال انتظار کشیدن
ماندن کنار حالِ گذشته
ته میکشم که یار قدیمی
سَر میکشد تمام دلم را
خالی شده است ظرف وجودم
از من ربود آب و گِلم را
خوابم نمیبرد که دوباره
آغوش گرم و تازهتری را
بعد از تو فصل کوچ گذشته است
بیتو نمیشود خطری را!
آنیسا معظمی
به نام زن تاریخ را ورق میزنم… تاثیرگذار بود…♥