به عادت همیشگی تخم مرغ را زدم روی لبهی ماهیتابه و شکست. صدای جلز و ولز روغن بلند شده بود. انداختمش داخل ماهیتابه و قاشق چوبی را برداشتم و شروع کردم به بهم زدنش. شبنم اگر بود نمیگذاشت بهم بزنمش، دوست نداشت. دلش اگر پر بود، اینجور موقعها بهانهای بود برای داد و بیداد راه انداختن.
اجاق گاز را خاموش کردم و ماهیتابه را گذاشتم داخل سینی و بردم جلوی تلویزیون. برگشتم دوباره آشپزخانه و از توی یخچال نانی برداشتم و از همان جا پرت کردم بغل ماهیتابه. بطری دلستر را گرفتم دستم، در یخچال را بستم. نمکدان را برداشتم و رفتم نشستم روبروی ماهیتابه و تلویزون.
دلستر را باز کردم و سرکشیدم. مزهی رژ لب نفیس را میداد. خندیدم و گفتم: بیشعور باز رژ زدی؟!
تلویزون را روشن کردم. زدم شبکهای که شبنم دوست داشت. اولین لقمه را گذاشتم دهانم. نفیس دعوتم کرده بود شام. باید زیاد میخوردم که گرسنه نمانم. معلوم نبود دست پخت نفیس چطور باشد! خدا کند فقط کتلت درست نکند.
دلستر را گرفتم دستم و باز سرکشیدم: لعنت بهت نفیس هیچ موقع گوش نمیکنی!
لقمهای دیگر برای خودم گرفتم. نصفه نیمه جویده قورت دادم و بلند شدم رفتم از روی میز پاکت سیگار را برداشتم. شبنم اگر بود نمیگذاشت وسط غذا سیگار بکشم. میگفت: بوی گند خونه رو برداشته. مردم زندگی دارند و ما هم زندگی داریم. چرا از این همه آدم من خر باید با توی الاغ زیر یه سقف باشم. میخندیم. حرصیتر میشد و میگفت: بالاخره یه روز که انتظارش رو نداری میذارم و میرم. ساکت میشدم. به حرفش فکر میکردم: واقعا میذاره میره؟!. سیگار را که روشن کردم واقعا رفته بود شبنم. دودش را دادم بیرون و نشستم بغل ماهیتابه و زل زدم به تلویزون که حالا داشت گربه سگ نشان میداد.
نفیس دختر خوبی است ظاهراً. موهای کوتاهی دارد و رنگی بنفش. چشمانی گرد و روشن.قدی متوسط و اندامی لاغر.لبانی پر از رژ. و اما دستهایش.چه دستهای نرمی دارد… خدا کند موقع پختن غذا دستهایش را نسوزاند که بشود راحت دستهایش را گرفت.
نفیس دستهایش همیشه کرمی است و لیز. هر وقت میخواهم با انگشتانش بازی کنم دستهایم عرق سردی میکنند و قلبم به تپش میافتد. هیچ وقت نشد بدون اینکه دستم بلرزد ناخنهای پای شبنم را لاک بزنم. میگفت: تو لاکزن خوبی نمیشی. تر میزنی به پاهای طرفت. راست میگفت تر زدم به زندگیمان و رفت.
بلند میشوم میروم حمام که دوشی بگیرم. سیگارم زیر دوش آب داغ خاموش میشود. میزنم از حمام بیرون و آب چکه چکه از روی تنم میریزد روی جاجیمی که از شیراز با شبنم خریده بودیم. شبنم تنها چیزی که از خاطرات مشترک برایم گذاشته بود، همین جاجیم بود. مابقی خاطرات را با خودش برده است و گذاشته است خانهی مادرش و خودش هم رفته است پی زندگیش.
همه ی چراغها را خاموش میکنم و از در میزنم بیرون. شبنم همیشه یک چراغ را روشن میگذاشت. میگفت: بذاره اقا دزد فکر کنه یه نفر خونه هست.
زنگ در خانه نفیس را میزنم. باز که میکند دستهایش به سویم دراز میشوند و دور تنم میچسبند. و زیر گوشم را بوس میکند. حس میکنم جای رژش مانده روی صورتم. چیزی نمیگویم. سلام میدهم. میروم مینشینم روی کاناپهاش. برایم چایی میآورد و مینشیند بغل دستم ودستهایم را میگیرد توی دستهایش و میگوید : خوبی؟ راحت پیدا کردی اینجا رو؟ دستهایش را محکم فشار میدهم ومیگویم خیلی راحت عزیزم.
قند را توی دهانم و میگذارم و چایام رو سر میکشم. صدای آهنگ تلویزون توی سرم میپیچد. نفیس از پشت کاناپه خم میشود و دوباره زیر گوشم را بوس میکند. لعنت بهت نفیس هی من رو رژی کن. میخندد و میگوید: پاکش نکن بذار یه عکس بگیرم. میخوام بذارمش ایسنتاگرامم. ساکت میشم. شبنم همیشه ناراحت بود و میگفت: تو یه عکس دوتایی از خودمون تا حالا نذاشتی ایسنتا، چرا؟ تا میخواستم بگویم شبنم…میگفت: زر نزن نمیخوام حالا که من میگم بذاری.
نفیس از توی آشپزخانه داد زد: عزیزم کتلت که دوست داری. خندیدم و گفتم: خیلی.
لقمه ی اول را که گذاشتم دهانم شبنم بود که روبرویم نشسته بود و داشت بروبر نگاهم میکرد.گفت: خوشمزه است! گفتم: نفیسم خیلی خوشمزه شده و بعد لیوانم را پر از دوغ کردم و سر کشیدم.
صدای نوش جانت گفتنش با خروپف اش قاطی شد و از بلندگوهای مسجد سرکوچه آمد بیرون: الله اکبر.
سردم شده بود. نتوانستم بخوابم. بلند شدم و آرام لباسهایم را پوشیدم و از خانه زدم بیرون . شبنم اگر بود نمیگذاشت بیرون بروم با کوچکترین صدایی بیدار میشد اما نفیس همچنان خروپف میکرد وقتی در را بستم.
و راه افتادم توی خیابان. صدای جاروی رفتگر بود که زمزمه میکرد: اگر شبنم بود نفیس هم نبود اگر شبنم بود اگر شبنم بود اگر شبنم …
سیگاری روشن میکنم. می نشینم روی جدول کنار خیابان. و به طلوع افتاب نگاه میکنم: شبنم اگر بود…
سید رضا قطب
تهران . اردی بهشت 1396
واقعا داستانای شما فوق العاده ن… مرسی. مرسی
واقعا مزخرف بود نه پی رنگ داشت نه داستان داشت و نه از زندگی روزمره مخاطب را جدا می کرد، یادمه میرصادقی همیشه می گفت تخیل خیلی مهمه تو داستان و گرنه سیر حوادث روزمره یا اصلا خود زندگی همش داستانه منتها نویسنده باید با تخیلش حوادث ناب رو بکشه بیرون و برجسته کنه. تخم مرغ خوردن و چای خوردن و رفتن به خانه ی دوست دختر نصف شب بیرون زدن و … هیچ هیجانی نداره هیچ اوج و فرودی نداره هیچ تخیلی نداره انگار یه فیلمبردار ناشی داره یه ویدئو از زندگیش میگیره و به زور به خوردمون میده، کاش شبنم برگرده تا دیگه از این مزخرفات نخونیم