مثل همیشه این‌جا ازدحام جمعیت است. پایین را می‌گویم. جمعیت ده دوازده نفری را می‌بینم که کنار پیاده‌رو ایستاده‌اند و منتظرند بستنی‌شان حاضر شود و بتوانند آن سرمای شیرین و لذت‌بخش را لیس بزنند. دختر و پسر‌هایی جوان را می‌بینم که با هم پچ‌پچ می‌کنند و می‌خندند. پیرزن و پیرمردی که انگار می‌خواهند با تمام وجود در مقابل پیر شدن مقاومت کنند از همه جلوتر ایستاده‌اند. لباس‌هایشان طوری است که حتی جوان بیست ساله هم شاید حالش به‌‌هم بخورد از پوشیدنشان. پیرمرد شلوار لی تنگ و تیشرت زردی پوشیده، با یک کلاه تابستانی. پیرزن هم یک مانتوی نخی جلو‌باز پوشیده و شالش در انتهای سرش است. گویا می‌خواهد همه‌ی موهای رنگ کرده‌اش را ببینند و آفرین بگویند. انگار نه انگار که شاید چند ثانیه‌ی دیگر قلبشان بایستد و کف خیابان ولو شوند. پیزوری‌ها! بستنی را می‌گیرند و می‌روند. من این بالا روی صندلی نشسته‌ام و از پنجره‌ی عریض کافه به خیابان زل می‌زنم. پایین کنار پیاده‌رو، یک مغازه‌ی کوچک بستنی‌فروشی است و معمولا شب‌ها شلوغ می‌شود و درآمد خوبی دارد. مهدی صاحب کافه از بس با این بستنی‌فروش دعوایش شده دیگر نایی برای اعتراض ندارد. حرف های عجیبی می‌زند. می‌گوید مشتری های بستنی، درِ ورودی کافه را سد می‌کنند و مشتری های کافه را می‌پرانند. مضحک است. کافه ها معمولا پاتوق افرادی مثل من هستند. منی که همیشه سعی می‌کنم صبح که از خواب بیدار می‌شوم بلافاصله از خانه فرار کنم و به این کافه بیایم و تا آخر شب بمانم. ساعت‌ها سیگار بکشم، کتاب بخوانم یا فکر کنم به حال درهم و آینده‌ی مبهمم. بنابراین مشتری‌های کافه هیچ‌وقت با ازدحام چند نفر نمی‌پرند. آنها اگر مثل من باشند هرجور که شده راهی پیدا می‌کنند تا وارد کافه شوند و ساعتی با خودشان تنها باشند و یا با معشوقه‌شان گپی بزنند و آرام بگیرند. دستانم را روی میز چوبی سنگر کرده‌ام و از پنجره به جهان نگاه می‌کنم. اینجا پاتوق هرروزه‌ی من است. همیشه پله‌ها را یکی یکی طی می کنم و می‌آیم به طبقه‌ی دوم کافه و روی همین صندلیِ همیشگی می‌نشینم. از این بالا همه‌چیز پیداست. یک بار شمردم که در یک دقیقه نزدیک به هفتاد اتومبیل از مقابل چشمانم می‌گذرد. یعنی یک چیزی در حدود 4200 اتومبیل در ساعت. 4200 مسافر که معلوم نیست به مقصد برسند یا نه… . 

■ ■ 

«خودمو می‌کشم زن! همین امروز خودمو می‌کشم تا از شرّ این زندگی لعنتی راحت شم. هم من راحت میشم، هم تو، هم این بچه.»

امروز صبح با داد و فریاد پدرم از خواب پریدم. مثل هر روز با مادرم جار و جنجال راه انداخته بود و خانه را گذاشته بود روی سرش. همیشه کارش همین است. از وقتی کارگرانِ کارخانه را تعدیل کردند و عذر پدرم را خواستند، دیوانه شد. حالا چند ماهی می شود که خانه‌مان جهنم شده. پس‌اندازمان دارد تمام می‌شود و پدرم هرکجا که برای کار می‌رود، دست رد به سینه‌اش می‌زنند. شب‌ها دست از پا درازتر به خانه می‌آید. مادرم غذا را جیره‌بندی کرده. گاهی  در شبانه‌روز فقط ناهار می‌خوریم، فقط یک وعده غذا. صبحانه و شام را یک‌روز در‌میان می‌خوریم تا نان و پنیرمان دیرتر تمام شود.
باز خدا پدر مصطفی را بیامرزد که گاهی کمی روغن و برنج و این‌جور چیزها برایمان می‌آورد. مصطفی رفیق دوران جوانی پدرم است. از آن چپ‌های تند و تیز که هنوز هم بعد از چهل سال چپ مانده. حتی توّاب هم نبوده. بعد از انقلاب چند سال خودش را گم‌ و‌ گور کرد. دوستانش نگران شدند. بی‌خبر رفته بود. بسیجی‌ها برای مسخره کردنش شایعه درست کرده بودند: «آقا مصطفی، مدافع حقوق کارگران و فرودستان، فرار کرده آمریکا. رفته تو مهد سرمایه‌داری! زکی.» بعد از چند سال که آب‌ها از آسیاب افتاده بود، کم‌کم پیدایش شد. می‌گفت چند سال در بیغوله‌ای بوده و حمالی می‌کرده. کارگری، نقاشی ساختمان، نجاری، جوشکاری. همه‌کاری انجام می‌داده.
این اواخر هم با چند نفر می‌رود دزدی مواد غذایی. انبار‌ها را شناسایی می‌کند و با رفقایش شبانه می‌رود سرقت مواد خوراکی. هرچه را دم دستش ببیند کش می‌رود و می‌برد خانه. هر‌چند هفته هم مقداری مواد‌ غذایی برای ما می‌آورد. همیشه به پدرم می‌گوید: «ما بدبخت بیچاره‌ها هرچی از پولدار‌ها بدزدیم حقمونه. نوش جونمونه!»
فکر می‌کنه رابین هوده.
مصطفی که می‌آمد، چیزی برای خوردن داشتیم. اما اگر نمی‌آمد… به جای غذا، طعم تلخ گرسنگی را جرعه جرعه سر می‌کشیدیم.
سیگار را در زیرسیگاریِ پر از ته‌فیلتر خاموش می‌کنم. خیابان خلوت‌تر شده. ساعت 12 شب است و کافه کم‌کم باید کرکره را پایین بکشد تا فردا صبح. باید بروم.
همین هفته‌ی قبل همسایه‌ها ریخته بودند داخل خانه‌مان و پدر و مادرم را نگاه می‌کردند. من مثل همیشه در کافه بودم و از همه جا بی‌خبر و درمانده دود سیگار را از دماغم بیرون می‌دادم. وقتی در راه برگشت به خانه بودم، احمد پسر ممد‌بقال را در کوچه دیدم که می‌گفت: «پدرت زد تمام ظرف و استکان‌های خونه رو روی سر خودش خورد کرد و مادرتم فقط یه گوشه افتاده بود و روی خودش چادر کشیده بود. گریه می‌کرد. پدرت فقط فحش می‌داد، نمی دونم به کی یا چی». به خانه رفتم. سر پدرم باند‌پیچی شده بود. مادرم خوابیده بود. زیر چشمانش پف کرده بود، چروک داشت.

آینده برایم مبهم است. وقتی در پایان فارغ‌التحصیلی مدرک کارشناسی ادبیات را گذاشتند کف دستم، هیچ چشم‌اندازی برای خودم نمی‌دیدم. با خودم می‌گفتم که حالا چه غلطی کنم؟ کجا باید بروم؟ کدام آدم عاقلی به کسی که مدرکش ادبیات است کار می‌دهد؟ حالا دو سال است که از آن روز می‌گذرد و من همچنان علاف و خسته‌ام. خسته از اینکه خب چه؟ چه باید بشود؟ معلم ادبیات؟ استاد دانشگاه؟ شاعر؟ نویسنده؟ منتقد؟ نه نه. من هیچکدام از این‌ها نیستم. من فقط یک بدبخت هستم که چهار سال عمرم را در دانشگاه حیفِ ادبیات کردم، و الان هیچ‌چیز نیستم. مطلقا هیچ‌چیز!

بلند می‌شوم. به سمت پیشخوان می‌روم. پول چای را می‌دهم. آخرین اسکناس‌های درون جیبم را به صاحب کافه می‌دهم. احتمالاً آخرین روزی است که به این پاتوق همیشگی‌ام آمدم. دیگر پولی ندارم تا بیایم این‌جا و ارزان‌ترین نوشیدنی را بنوشم و ساعت‌ها بنشینم. هیچ پولی. از فردا به جای کافه، باید بروم در خیابان‌ها قدم بزنم یا نیم‌ساعته خودم را به ساحل برسانم و روبروی دریا بایستم و شاید هم هوس کنم خودم را به امواجش بسپارم تا مرا با خودش ببرد.

تا خانه پیاده می‌روم…
بعد از یک ساعت به خانه می‌رسم. کلید می‌اندازم و وارد می‌شوم. مادرم را می‌بینم که با چشمانی باز، و بدنی خونین و آش‌و‌لاش شده گوشه‌ی هال افتاده است. عُق می‌زنم. بالا می‌آورم. بالای سرش می‌روم. بدنش سرد است. پدرم را در آشپزخانه می‌بینم که خودش را حلق‌آویز کرده. گردنش شکسته و روی طناب خم شده. تمام صورت و یقه‌ام خیسِ اشک می شود. به آشپزخانه می‌روم. طناب را باز می‌کنم و پدرم را پایین می‌آورم. چشمانش پف کرده و صورتش چند خراش عمیق دارد. روی زمین تکه کاغذی خونین افتاده است. کاغذ را بر‌می‌دارم. رویش نوشته شده: «ما رو ببخش. خیلی دوستت داریم. بوس».

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *