پروانهی ساختِ ذهنم
باز کرد
پیلههایش
کلمات رنگ باختند
رنگها دست به یکی کردند
دستها یکی یکی
بریدند
تا رنگ کنند من را
داداییسم را من ساختم
وقتی روزنامهای
پهن کردم
زیر آفتاب
بیست و دو سال است
خبری
در بخش حوادث گم شده
عکسش
میگوید:
«میخواهم درس بخوانم
تا کارمند شوم
صبح ساعت ۷ با زنگ خورشید بیدار شوم
زیر لب بگویم
[ریدم تو کار]
و روی فردایم تخت بخوابم…»
عکسش را میبُرم
کلمات روزنامه را میبُرم
خورشید را میبُرم
بالهای پروانه را میبُرم
سر تریستان را میبُرم
همه را روی عکسش چسب میزنم
پروانهی ساختم باطل میشود
روزنامه دروغ میگوید
فیلم، فیلم میشود
و شعر موجودیِ حساب من میشود
که ناشناختهترین موجود دنیاست
مادرم در گوشم دادایی میخواند
من میروم پشت شعر
پشت
[داداییسم را من ساختم]
گم میشوم.
فرشاد صحرایی
شههرتون عالیه اقای صحرایی،پر از مفاهیمی برای فکر کردن
عالی بود فرشاد جان