تقدیم به بزرگترین راهنمای سالهای اخیرم، مهدی موسوی عزیز و دوستداشتنی.
به پیرزن گفته بودند: «20 متر میری جلو بعد 5 متر به سمت راست، برآمدگی سوم، قبر دخترته.» حالا نشسته بود روی برآمدگی و داشت با مرد جوانی که میگفت آنجا قبر برادر اوست، بحث میکرد.
-من مطمئنم اینجا دختر من خوابیده. اصلاً بوش رو حس میکنم.
-چه بویی مادرجان؟! اینجا غیر از بوی تعفن بوی دیگهای نمیاد!
-خجالت بکش!
-خجالت برای چی مادر؟ مگه حرف بدی میزنم؟
-همین امثال تو دختر من رو…
پیرزن حرفش را ادامه نداد و زد زیر گریه. مرد جوان دستمالی از جیبش درآورد و به دست پیرزن داد.
-شما باید خودتون رو کنترل کنید مادر. دخترتون اینجوری اذیت میشه. باید بدونید که اون به راهش ایمان داشته. نباید اینجوری در مورد دخترتون و همرزمهاش صحبت کنید.
پیرزن در حالیکه اشکهایش را پاک میکرد نگاه تندی به مرد جوان انداخت و پوزخندی زد.
-به هرحال اینجا قبر دختر منه و…
«اینجوری فایده نداره. باید خاک رو بکنید.» مردی میانسال چند متر آن طرفتر بالای یک برآمدگی دیگر نشسته بود و تا این لحظه داشت به بحث این دو نفر گوش میداد. مدتی طولانی بود که با تکه پارچه قهوهای رنگی در دست، زل زده بود به خاک و حرفی نمیزد.
-یعنی چی باید خاک رو بکنیم؟!
-یعنی باید نبش قبر کنید آقا. البته از روی جسد که تقریباً چیزی نمیفهمید؛ اما لباساش…
حرف مرد هنوز تمام نشده بود که پیرزن اولین حمله را به خاک نمناک آغاز کرد. مرد جوان چند لحظهای نگاه ماتش را به پیرزن دوخت.
-چی کار میکنی مادر جان؟!
-میخوام مطمئن شم.
-شما حق نداری این کارو بکنی!
-قبر دخترمه، خیلی هم دارم.
سر و صدایشان داشت بالا میگرفت. صدای گریهها و نالههایی که از گوشه و کنار میآمد، ساکت شد و کم کم همه متوجه آنها شدند.
-یعنی چی؟! اینجا قبر برادر منه.
-کی گفته؟! قبر دختر منه!
-اصلا قبر هر کی هم که باشه، شما حق نداری این کارو بکنی!
پیرزن ناگهان جیغ کشید که: «حق ندارم؟! یعنی واقعا حق ندارم بدونم اینجا که میخوام تا آخر عمرم بیام و با دخترم حرف بزنم، قبر دخترم هست یا نه؟! یعنی این حق رو هم ندارم؟!»
-من کی همچین حرفی زدم؟!
-اصلاً خود تو پسر جان! واقعاً خیالت راحته که برادرت اینجا خوابیده؟! فکر کن تمام روزهای آینده بیای اینجا و ندونی کی زیر این خاک خوابیده.
مرد جوان نگاهی به باقی کسانی که آنجا بودند انداخت. یکی دو نفر شروع به کندن خاک کرده بودند. بقیه مردد ایستاده بودند و با چشمهای خیس به آنها نگاه میکردند. کسی از چند ردیف آنورتر فریاد زد:«این روسری خودشه! روسری دخترمه! اون اینجاست! آره اینجاست! خدا اون اینجاست! گیتای من اینجاست!» لباسهای زن خاک و گلی شده بود و با تکه پارچهای در دستش بالا و پایین میپرید. چند نفر دیگر روی خاک افتادند و با تمام توان شروع به کندن کردند. پیرزن اما با تمام تلاشی که میکرد، زورش نمیرسید خاک را بشکافد. از زیر ناخنهایش خون میآمد. هرچند لحظه یک بار کسی تکه پارچهای پوسیده را از زیر خاک بیرون میکشید و بلند بلند اسمی را صدا میزد و بالا و پایین میپرید.
مرد جوان به پیرزن نگاه کرد. مرد میانسال بالاخره چشمانش را از خاک برداشت و با لبخند به مرد جوان دوخت. مرد جوان پیرزن را بلند کرد و روی خاک افتاد. چند دقیقه بعد، تمام قبرستان داشتند جست و خیزکنان پارچه های رنگارنگ پوسیده و خاک گرفته را در هوا تکان میدادند.
بسیار تکاندهنده بود! واقعا ارزشها در کجاها اشتباهی کدگذاری شده اند… کوتاه و تاثیرگذار???
بسیار عالی.جمله بندی متن هم عالی بود
عالی، بخصوص آخرش?
مثل همیشه لذت بردم جناب فارسی
قلمتان زیباست امیدوارم ماندنی باشید