از من بگیر این جالباسی رو
ظاهر دلیل حال عالی نیست
دور از چشای وحشی میرقصم
جایی که توش جای تو خالی نیست
“میشه بری از جامعه بیرون؟”
این جمله دستوره… سوالی نیست
(کز کرده یک گوشه کنار تخت
آزادیِ بیچارهی بدبخت)
سعیام رو کردم تا بمونم توو
دنیای بیمعنای سردرگم
از زندگی هیچی نفهمیدم
جز زنده بودن بین این مردم
از جمع آدمهای معنادار
سانسور شدم مثل نماد رُم
کز کرده یک گوشه کنار تخت
آزادیِ بیچارهی بدبخت
موهامو فر کردم… نگاهاشون
پیتزا شد و هر تیکّشو خوردم
موهامو هل دادم به پایین و
چندین و چن دل از همه بردم
وقتی که ساکم از لجن پر شد
کوتاهشون کردم ولی… مُردم!
کز کرده یک گوشه کنار تخت
آزادیِ بیچارهی بدبخت
دیروز یکی اومد بگه “برپا…
پاهاتو وردار از زمین، ملعون”
گفتم “زمین مال توئه سرکار؟
توی رگات سرمهس به جای خون؟!”
گف “حرفتو نشنیده میگیرم
گمشو برو از جامعه بیرون”
کز کرده یک گوشه کنار تخت
آزادیِ بیچارهی بدبخت
سعیام روی زانو نشست… افتاد
تسلیم رفتن شد از این آوار
رفتم بدونِ اشک و خندیدم
به گیجیِ چرخیدنِ پرگار
سوزن زدن به مغز و دورمون
یک دایره زاییده شد هربار
کز کرده یک گوشه کنار تخت
آزادیِ بیچارهی بدبخت
حالا که رفتم توو خودم… شادم
شادم توو این دنیای بیشادی
راحتترم… تنهام و میرقصم
دور از همه… از شهر و آبادی
رو تخت چوبیمم… بدونِ غم
کز کرده پیشم نعش آزادی
قصه نمیگم هرشب و هرروز
واسه کلاغایی که رو بومن
بیخونههای خسته از رفتن
اونا که مثل بوف کور شومن
بیکارن و دنبال کار اما
به خودکشی تو قصه محکومن
آرش کیوانی