برای تمام شاعران دنیا، تو و من که شاعر نیستم!

“برای اینکه بتوان خلق کنم، خود را ویران کردم.”

فرناندو پسوا

با دستمال صورتم را پاک می‌کنم. چند قلپ آب می‌خورم و لیوان را ول می‌کنم توی سینک. شیر گاز را باز می‌کنم. لم می‌دهم روی کاناپه. ده دقیقه می‌گذرد. سرم سنگین سنگین می‌شود و حالت تهوّع پیدا می‌کنم. با دستمال صورتم را پاک می‌کنم. کتابم را از روی میز بر می‌دارم. صفحه‌ی اوّل را می‌خوانم، تقدیم به برادرم مهدی و هرکسی که درد را دیده!

یاد روز رونمایی می‌افتم. راجع به کتابم صحبت می‌کنند. همه دست می‌زنند. مهدی، اولین ردیف روی صندلی به من چشمک می‌زند. نگار کنارش نشسته و با افتخار نگاهم می‌کند. وقتی سخنرانی تمام می‌شود، مهدی بغلم می‌کند و چشم هایمان خیس می‌شود. می‌گوید:

-یه گام دیگه به نوبل نزدیک تر شدیا پسر.

با هم می‌خندیم. دوباره با دستمال صورتم را پاک می‌کنم. مهدی چند سالی می‌شود که رفته، از نگار هم خبر ندارم.  بوی گاز نفسم را بند آورده. صفحه ی اوّل را دوباره بلند‌تر می خوانم. تقدیم به برادرم مهدی… با دستمال صورتم را پاک می‌کنم. پنجره را باز می‌کنم و شیر گاز را می‌بندم. به هفته ی بعد فکر می‌کنم. کاش مهدی پیشم بود…

▪▪▪

چند بار شماره‌ی شیرین را می‌گیرم. جواب نمی‌دهد. آخر شب پیام می‌دهد.

-فکر کنم بهت گفته بودم می‌خوام چند روز تنها باشم.

شماره‌اش را می گیرم. با اولّین بوق جواب می‌دهد.

-شیرین معنای این کارا چیه؟

-کودوم کارا؟ واقعا این بچه بازیاتو نمی‌فهمم. صحبت کردیم دربارش. من چن روز باید تنها باشم. خیلی سخته فهمش؟

-مشکلت تنهایی نیست. منم.

-انگار چینی حرف می‌زنم. همون روز اولّم بت گفتم من نمی‌تونم توی رابطه تنهاییمو از دست بدم.

-تنهاییت توو دربند از دست نمی‌ره؟ دیدم سیما تگت کرده بود توو عکس.

-یعنی چی؟ داری می‌ری رو مخم.

-دیدم تو عکس کاپشن پسرونه رو دوشت بود.

-وای خدا. فقط بلدی گه بزنی به اعصاب من.

گوشی را بدون خداحافظی قطع می‌کنم. بغضم می‌ترکد. چشم هایم خیس می‌شوند. کاش مهدی اینجا بود. مثل روزی که نگار رفت. مهدی لیوان مشروب را توی دستم می‌گذارد. می خواهم حرف بزنم اما بغضم می‌ترکد و چشم‌هایم خیس می‌شوند. مهدی بغلم می‌کند و بلند بلند گریه می‌کنم. کاش مهدی پیشم بود…

▪▪▪

اسمم را پشت میکروفن صدا می‌زنند. شعر می خوانم. همه دست می زنند. دو نفر از منتقد های ردیف اول از شعرم تعریف می کنند. دو نفر می گویند که اصلا شعر نبوده. به حرف هایشان گوش می‌دهم. اصلا متوجه تکنیک‌های کار نشدند. به حاضرین نگاه می‌کنم. مهدی را می‌بینم که نگاهم می‌کند، زیر لب حرفی می زند. لب خوانی می‌کنم، کون لقّشون. لبخند می‌زنم. از جلسه بیرون می زنیم. کل راه را بلند بلند شعر می‌خوانیم و سیگار می‌کشیم و فحش می‌دهیم به شاعر‌های بی‌سواد. به دنیا.

صدای تشویق تمام می‌شود، مهدی نیست. از پشت تریبون کنار می‌روم. کاش مهدی پیشم بود…

▪▪▪

روی صندلی مترو، به شیشه‌ی مات خیره شده‌ام. بچه‌ای با ظاهر کثیف، یک تکه کاغذ پرت می‌کند روی صندلی و می‌رود. نگاهش می‌کنم. فال حافظ است. پاکت را پاره می‌کنم. یک مصرع توجّهم را جلب می‌کند:”صلاح کار کجا و من خراب کجا”

بچّه بر می‌گردد و منتظر پول کنارم می‌ایستد. مهدی بغلش می‌کند و می‌زند زیر گریه. یک بیت شعر زمزه می‌کند که نمی‌شنوم. تا آخر شب به یک شعر با سوژه‌ی کودک کار فکر می‌کنیم. آخر شب مهدی شعرش را بلند بلند برایم می‌خواند. مشروب می‌خوریم و گریه می‌کنیم. مدام گریه می‌کنیم. آنقدر گریه می‌کنیم که چشم هایمان از اشک بسته می‌شود. وقتی چشم‌هایم را باز می‌کنم، بچه ی فال‌فروش رفته. کاش مهدی پیشم بود…

▪▪▪

باورم نمی‌شود که مهدی برگشته. بعد از این همه سال، برای خودش کسی شده. در آلمان فلسفه درس می‌دهد. حالا از آن هم خاطره دو نفر مانده اند، یکی استاد فلسفه‌‌‌ی دانشگاه مونیخ شده، یکی شاعر و کارمند بانک.

وقتی منتظر هستم هواپیما فرود بیاید، تک تک خاطرات مثل فیلم از جلوی چشمم رد می‌شوند.

فرود می آید. بغلش می‌کنم. چشم های من خیس می‌شوند اما چشم های مهدی نه. به خانه می‌رویم و جشن می‌گیریم. کلی حرف برای گفتن داریم. پرت می‌شوم به پانزده سال قبل. کمی مست می‌کنیم. حرف های عادّی می زنیم و از خاطرات هم می‌پرسیم. نمی‌فهمم چطور بحث جلو می‌رود اما یک جمله مثل سنگ می‌خورد توی صورتم.

-فکر نمی‌کنی همه ی اینایی که می‌گی تقصیر خودته؟

-چطور؟

-بابا شما هنرمندا مدام دنبال یه چیزی هستین ازش چسناله دارین. والا… یعنی هیچیم نباشه یه بدبختی ساختگی برای خودتون می‌سازین بعدم قافیه بندیش می‌کنین و این می‌شه یه شعرتون. تا حالا فک کردی چرا همه ی دوس دخترات رفتن؟ جریان نگارو یادته؟ شیرین هم که من ندیدم ولی از چیزایی که تو چت برام گفتی و الان که دیدمت فهمیدم چرا رفته. یه جورایی انگار خودتون این غمو دوس دارین. والا… یه جور مازوخیسمه. اصن ساخته شدین برای جلب توجّه و این چیزا. مدام می‌خواین بگین وای منو نگاه کنین چقد می‌فهمم؟ چقد همه گاون. چه قد من تنهام. خب تهش همین می شه دیگه. .والا…

-ماااا، هنرمندا؟

-می‌دونی، فلسفه به من یاد داد چسناله فاییده نداره. اصن نیچه یه جا می‌گه آدم افسرده به درد فلسفه نمی‌خوره. زندگی تو اروپا خیلی چیزا رو بهم یاد داد. اول از همه اینکه فهمیدم ازین حالتای افسرده‌ی وای منو نگا کنین چقد بدبختم بیام بیرون. والا…

بعدم فهمیدم با این کارای سطحی آدم فقط خودشو اذیت می‌کنه. یاد قدیمامون می‌افتم خنده‌ام می گیره. یادته چقد گریه می‌کردیم؟ عین احمقا. پسره رو یادته تو خیابون دس فروشی می‌کرد؟ چقد گریه کردم. بغلش کردم. اتفاقا اونروز داشتم به پریسا می‌گفتم اینارو. ولی تو موندی تو اون فازا یه جورایی. ما غمو دوس داشتیم. قبول کن. زندگی اونقدم تیره و ترسناک نیست.

نمی‌دانم به خاطر مستی یا حرف های مهدی چشم هایم خیس می‌شود.

-ولی مهدی من واقعا بریدم. هفته ی پیش می‌خواستم خودمو بکشم. جدی می‌گم. تا یه قدمیشم رفتم. یاد تو افتادم، یاد روزامون که باهم داشتیم. می گفتم اگه یه نفرم باشه تو دنیا همون قد دیوونه که من هستم زندگی ارزش کردن داره.

وسط حرفم می‌پرد.

-خب می‌کشتی.

می‌خندم. وسط خنده‌ام می‌پرد.

-جدّی می‌گم. می‌کشتی. به نظر من کسی که انقد ترسو و بیچاره‌س نباشه بهتره. از موقعی که اومدیم نگاه کن چیا به من گفتی همه نمی‌فهمن، ما چقد تنهاییم، دنیا فلانه، دخترا اینجورین… خسته نمی‌شی؟والا… البته اینارو نگی که شعری نمی‌مونه تو جلسه بخونی.

نمی‌دانم به خاطر مشروب یا حرف های مهدی می‌زنم زیر گریه.

مهدی پیش من است…

▪▪▪

از شیشه ی هواپیما زل می‌زنم به ابر‌ها. وسط ابر ها معلّق هستم. به اولّین کسی فکر می‌کنم که پرواز کرده. احتمالا خیلی از زمین خسته بوده. به تمام چیز‌هایی که جا گذاشتم فکر می‌کنم. به مهدی فکر می‌کنم که از او بی‌خبرم. به شیرین، نگار، شیما، پدرم، تمام کتاب‌هام و آن حجم از خاطرات تلخ. کسی از بلند گو آلمانی حرف می‌زند. به سوییس رسیده‌ام. هیچکس پیش من نیست. من تنها هستم.

▪▪▪

خیلی وقت است چیزی ننوشته‌ام. از هفته ی سوّمی که وارد سوییس شدم. تقریبا سه سال. در مترو بچّه‌ی فال فروشی وجود ندارد. جلسه ی‌شعری در کار نیست که مسخره‌ام کنند. همه آزاد هستند. هیچ فقری وجود ندارد که درباره‌ی آن شعری بنویسم. دیگر به من خیانت نشده. هر هفته کارنیوال برگزار می‌شود و همه شاد هستند. آزاد هستم هر جور که می‌خواهم فکر کنم. نگران آینده نیستم و هیچ دغدغه‌ای وجود ندارد.

▪▪▪

با دستمال صورتم را پاک می‌کنم. چند قلپ آب می‌خورم و لیوان را ول می‌کنم توی سینک. شیر گاز را باز می‌کنم. لم می‌دهم روی کاناپه. ده دقیقه می‌گذرد. سرم سنگین سنگین می‌شود و حالت تهوع پیدا می‌کنم. با دستمال صورتم را پاک می‌کنم. کتابی روی میز نیست. آرام یه خواب می‌روم.

3 نظرات در حال حاضر

  1. قشنگ بود؛خیلی هم قشنگ بود آقای احمدنژاد.

  2. بهترین داستانی بود که تو این سایت خوندم. چقدر خوب نوشته شده

  3. خیلی داستان خوبی بود
    واقعا لذت بردم از خوندنش،آخر داستان هم جالب تمام شد
    خسته نباشید آقای احمدنژاد عزیز?

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *