امشب دیرتر از همیشه برگشتم پانسیون. خستهم. درو پشت سرم قفل میکنم و بوی غذای مونده میپیچه تو سرم. اولین چیزی که میبینم لیوان آب نصفه رو اپنه. نگران میشم اما… فوق فوقش یه نصفه روز مونده. ظرفای کثیفو میریزم تو ظرفشویی و از یخچال آب میخورم. گوش میدم. خبری نیست. صدایی نمیاد.
دو ساعتی مونده تا در پانسیونو ببندن و حضرتی با دفتر دستکش پیداش بشه. به بهانه حضوری زدن دونه دونه اتاقارو سرک میکشه و با همه احوالپرسی میکنه. میفتم رو تخت و آئورای فوئنتس رو باز میکنم.
“… میبینیاش که از ظلمت پرتگاه بهسوی تو میآید، میبینیاش که به سویت میخزد. در سکوت، دستهای بیگوشتش را میجنباند، به سویت میآید تا آنکه چهره به چهرهات میساید و تو لثههای بیدندان بانوی پیر را میبینی …”
با صدای در بیدار میشم. اتاق تاریکه.
“اتاق 304 ؟ هستین؟”
حضرتیه با لهجه ترکیش که تنها چیز خواستنی توو وجودشه. میپرم از رو تخت و از رو چیزایی که کف اتاق ریخته رد میشم و خودمو میرسونم به در. تیک حضوریمو میزنه و بیاحوالپرسی میره. اتاقم ته راهروئه. از وقتی درو قفل میکنم شاکی و مشکوک شده. ولی چند وقتیه دیگه با کنجکاوی توو اتاقو دید نمیزنه. از من بدش میاد. از نگاش و لحنش معلومه. گوش خوابونده یه آتو ازم بگیره بده دست مسئولای پانسیون و از شرّم راحت شه. همینه که دیگه نصفه شبام نمی تونم سیگار بکشم.
درو قفل می کنم و کلید برقو میزنم. مسکنایی رو که دکتر داروخونه داده از وسط اتاق جمع میکنم. نگاه به ساعت میکنم و یکیشونو میندازم ته گلوم. گوش میدم، خبری نیست. دوباره ولو میشم رو تخت.
“… میبینیاش که از ظلمت پرتگاه بهسوی تو میآید…”
هنوز دو سه ساعتی مونده تا نصفه شب. هر شب صدای خنده هاشونو از دریچهی کولر میشنوم. بعد نصفه شب که میشه صدای طرف میاد که التماس میکنه، هی التماس میکنه که نکشدش. دیگه از غشغش خندهش خبری نیست. یه ماهه که هرشب همین بساطو دارم. باید یه کاری بکنم. کاش یه جوری به حضرتی میفهموندم تو اتاق بالایی ِ اتاق من چه خبره. اما… همین جوریشم با من بده. چشمش دنبالمه. میاد تو اتاقم. کلید داره. با حضرتی دست به یکی کردن. چند روز پیش که زودتر از همیشه از داروخونه برگشتم فهمیدم. فکر نمیکرد زود بیام. یواشکی از پشت سرم رد شد و از اتاق رفت بیرون. اما من تو آینه دیدمش. بوی سیگارم پیچیده بود تو اتاق. بعد که فکر کردم و همه چیو کنار هم چیدم یادم اومد این یه ماهه که سرکار میرم، وقتی برمیگردم پارچ آبم نصفه است. انگار یکی تو لیوانم آب خورده. اوایل فکر میکردم خودم نصفه شب پا شدم آب خوردم و یادم نیست، تا اینکه یه روز محض احتیاط لیوانو خالی گذاشتم رو اپن و رفتم. عصر که برگشتم پارچ آب نصفه بود و توو لیوان رو اپنم تا نصفه آب بود. انگار میخواسته بفهمم که میاد و میره، یا نه، واقعاً تشنهش میشد.
گلوم خشک شده. پارچو سر میکشم. فوقش یه نصفه روز مونده.
“… میبینیاش که از ظلمت پرتگاه بهسوی تو میآید…”
کاش یه جوری از دستش خلاص میشدم. یه بار که پشت در اتاقش گوش وایساده بودم یهو درو باز کرد و مچمو گرفت. به تته پته افتاده بودم نمی دونستم چی بگم. همین جوری یهو گفتم: مُسکن دارین؟!
رفت یه قرص با یه لیوان آب برام آورد و وایساد تا قرصو بخورم. نمی دونم چی بود. یه روز تمام افتاده بودم. از همون روز رفت تو نخ من. فهمید بهش شک کردم. هر روز میاد تو اتاق و توو لیوان سرامیکی من آب میخوره.
میخواد بفهمم که حواسش بهم هست و حساب کار دستم بیاد. باید یه کاری بکنم. باید یه کاری میکردم.
شبنم کاظمی