بی‌شک تمام هستی‌ام را باد رقصانده است
بر بند بندی که بلرزاند وجودم را
دستی درونم را به دست چرک می‌شوید
تا پهن‌تر گیرد لباسی تارو پودم را

با اضطراب مضحکی از عشق خوابیدن
در خاطراتی که پر از قرص مسکن بود
دستی شبیه دلهره در من سرایت کرد
دستی که چاقو بود می‌لرزید مزمن بود

پنهان شوی تا بغض را آسوده‌تر باشی
عشق از درون حرف‌هایت می زند بیرون
با پشت دستی گونه‌ات را گرم خواهی کرد
بالا بیاور حرف‌هایت را نترس از خون!

من پا به پا کردم ولی دنیا مصمم بود
بیهوش رقصیدم که قرمز را بخشکانی
در من وزیدی تا رگم آتشفشان باشد
حسی دوقطبی- چندوجهی، خلسه‌ای آنی

دارد هوا از استخوانم کام می‌گیرد
تا پوکی مغزی پر از اکسیژنت باشد
باید برای زنده ماندن قطره‌ای تردید
در استخوانت، پلک‌هایت، در ژنت باشد

می‌خواستم ساکت شوم خون از لبم پاشید
با دست‌های بسته تخم کفترم دادند
می‌خواستم پنهان شوم در میز تحریرم
بیرون کشیدم شعر، در هستی پرم دادند

من اتفاق مضحکی از عشق و اجبارم
تلفیق دست رودخانه، پای عابرها
حتی کلاغ و موش‌ها هم می‌توانستند
ناجی من باشند بی‌شک جای عابرها

حرف از سرم… دودی که اگزوز را بسوزاند
با گیجی امروزی‌ام در حال تخمیرم
دستی حواسم را به تو… اِ یادت افتادم
در باد می‌میرم دوباره شکل می‌گیرم

پریا تفنگ‌ساز

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *