از تو پنجره‌ای که معلومه لِه‌ولورده‌ام، یه سفیدی تو رنگ ناامید‌کنند‌ه‌اش دورم چنبره زده. معلوم نیست واقعاً این رنگ و این پنجره چقدر همراه من بودن. بعضی‌ها می‌گن شاید از بدو تولد یا بدِ تولد‌. بعضی‌ها دیگه به چیزهای دیگه ربطش می‌دن کشش می‌دن می‌گن شاید تو عالم قبل تولد تو اون موز تخمی که تو دست میمون جهش‌یافته گنجاندن همراهت بودن. من که دقیق نمی‌دونم چی می‌گن. من مثل صدای ضربان قلب، درد بی‌کسی خودمو فریاد می‌زنم. کسی هم به تخمش نیست. ناراحتم می‌خوام بشم، والا. این ناامیدی اثر اون رنگ سفیده یا اثر اون پنجره‌ی پر دقت ساخته‌شده‌‌ست که هیچ‌وقت نفهمیدم چرا باید اینقدر اینا منو ول نکنند. آخه هم نداره انگار بدون اونا هیچ‌وقت زندگی ندارم. من خیلی بدبختم. بذار بگم دیروز با اون پنجره چه‌کار کردم: پیش روانشناس معروف شهر تهران رفتم گفت از شهر گرگان اومدی؟ گفتم صادقانه بله، پنجره تکون خورد و رنگ سفیدش رو باز برای هزارمین دفعه بهم ماسوند. انگار تو کوچه‌های ماسوله نشسته باشم عرق بریزم بارون بیاد و از ماسوله و عرق ریختن متنفر باشم. روانشناس گفت چرا حالا با پنجره اومدی؟ خب رنگ سفیدش کفایت می‌کرد برای بدبختیت. حرفی برام نموند باد آورده ‌ام دکتر. این باد پنجره به من خورد با یه رفیق هیجده ساله به‌هم ریختم از اون موقع فهمیدم آدم ها پستند ناجورند همشون یه آلت متحرک دارند که مواقع حساس تو رو به اون دایورت می کنند. دکتر انگار فقط تو کشوش سه تا قرص داشت. همه رو به من تعارف کرد: قرص سفید، قرص آبی، قرص صورتی. بدون خوردن حتی یک دونه قرص از مطب زدم بیرون. تو خیابون‌های تهرون با یه پنجره تخمی که منو انگشت‌نما کرده بود حیرون بودم. شکل بازنده دیدی آقا، خانوم؟ من یکی از اون‌هام. همه با پیف پیف اَه اَه ازم دور می‌شدن. آخه یه دوست دارم تو این شهر که اوردوز کرده، خواسته از پنجره‌ی پر دقت ساخته‌شده‌ش خلاص بشه، نشد که. پیشش رفتم به من نوبت دادن تا برم طبقه‌ی دوم. بدون هیچ آلایشی رو تخت دراز کشیده بود گرد سفید بدبختی کل بدنش رو پوشونده بود. منم رفتم کنار هیکل نحیفش دستمو به علامت فاتحه روی تنش گذاشتم از خواب برگشت. بیدار ملحفه سفید رو کنار زد. این‌بار واقنی جمهوری اسلامی رفته بود. گفت: «مجید بیا پیش من این تخت برای من و تو جا داره.» تونستم خودمو کنترل کنم اشکم دراومد خدایی بهش گفتم: «گفته بودن که بعد ج.ا گل و بلبل می‌شه که!» دوستم طنز دوست داره اما زبانش گزنده‌ست: «اون برای برنده‌هاست مجید، نه ما» دلم باز آشوب شد. شکست رو پذیرفته بودم. دلم همیشه می‌خواد با مامانم حرفی بزنم. بگم مامان نهار چی داریم؟ غذا برام پختی؟ اما دیر بود دیر… یه ملحفه‌ی سفید و یه تخت تاشو کنارم بود، چه تصور خوبی… یه مرگ نمادین تو اوج خوشبختی مردم. کنارش دراز کشیدم شده بودیم دو پنجره‌ی روبه‌روی هم.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *