از اینجا که منم هیچ‌چیز با هیچ چیز فرق نمی‌کند. اینجا جایی‌ست که همه در حسرت بودن در آنند. برای من هم همین‌طور بود. تا دیروز البته. این را البته بعداً تعریف می‌کنم. وقتی قرار شد برای مدتی در این فضا محصور باشم به هر چیزی فکر می‌کردم جز اینکه این بازی برای من انتهایی نداشته باشد. یا بهتر بگویم انتهای مبارک و موفقیت‌آمیزی نداشته باشد. به من گفته شده بود- گفته شده بود؟! نمی‌دانم. فقط می‌دانم که می‌دانستم- که اینجا دایره‌ی امن توست. کاری به هیچ‌کار نداشته باش. قرار نیست که شق‌القمر کنی. بخور و بخواب و به خشتک بکش! و این خبر برای من نه تنها ناخوشایند و مغبون‌کننده نبود که کلی هم احساس سرور می‌کردم از این تعلیق دراز دامن و غوطه خوردن لذت‌بخش در دریای تخیل و اوهام. چه می‌دانستم که گویا این هپروت فقط وقتی ارزشمند قلمداد می‌شود که حد نهایی‌ای برای آن در کار باشد. ندا دیروز داشت برایم تعریف می‌کرد که در محل کارش مشتری مهربانی داشته که گاه و بیگاه می‌آمده و کتاب‌های داخل قفسه را تورقی می‌کرده و چند سطری می‌خوانده و بعد بی‌آنکه چیزی بخرد لبخند گلِ گشادی تحویل می‌داده و می‌رفته. ندا می‌گفت این علی آقا که مرد میانسالی بوده، تکه‌کلامی داشته که هرازگاهی که از خواندن تکه‌ای از کتابی به وجد می‌آمده حواله‌ی نویسنده یا نمی‌دانم چه کسی می‌کرده است. حتی ظاهراً چند باری پای تلفن همراه فکسنی‌اش هم این حرف را به سمت آدم آن‌طرف خط پرتاب کرده بود. بی‌تابی کردم برای فهمیدن آن اسم جلاله! ندا از رفتار من تکانی خورد و روی صندلی جابه‌جا شد و یکهو هرهر زد زیر خنده و گفت در‌به‌در! چی؟! دربه‌در؟! یعنی که چی؟! ندا چشم‌هایش را گرد کرد و گفت: «اوا پسر! تو که خنگ نبودی؟!»

من البته خنگ نبودم و معنای لغوی در‌به‌در را هم می‌دانستم اما هیچ تجربه‌ی عینی‌ای از آن نداشتم. برای من از قضا این واژه‌ی احساسی از رهایی را تداعی می‌کرد. من ترجیح می‌دادم در‌به‌در باشم تا در خود فرومانده و پاگیر.

ندا ادامه داد: «می‌دونی چیش عجیب بود؟! اینکه نمی‌تونستی بفهمی این در‌به‌درو به‌عنوان فحش استفاده می‌کنه یا یه متلک مثلاً بامزه! جالب اینکه آدمی این تیکه‌کلامش برای خطاب کرد دیگران بود که خودش در‌به‌در ترین آدمی بود که من می‌شناختم. بی‌چیزِ بی‌چیز بود. نه خونه‌ای نه خونواده‌ای نه شغلی نه کاری. هیچ‌چی. مطلقاً. یول می‌رفت و یول میومد. لباس تنش شندر پندری بود. ریشاش بلند. اما در عین حال تمیز بود. ته چشاش همیشه یه برقی بود که انگار همیشه به همه‌چیز امیدواره. خودش به بار بهم گفت: خانم ندا! من الان تو حالتی‌ام که هیچ‌چیز دنیا برام با هیچ‌چی فرق نمی‌کنه. خالی خالی‌ام. نه دیگه از چیزی شاد می‌شم نه از چیزی غمگین. نه به چیزی دل بسته‌م، نه از چیزی گریزون. خلأ! خلأ مطلق. یعنی دیگه هیچ‌چی تکونم نمی‌ده. همین که شب یه گوشه سرمو بذارم رو زمین و خوابم ببره و صبح چشمامو باز کنم و ببینم که هنوز هستم هم دیگه برام نشونه ی چیزی نیست. نه راضی‌ام از اینکه باز باید این تنو بکشم این‌ور اون‌ور نه شاکی که ای وای روز از نو روزی از نو.»

بی‌اختیار از شنیدن این حرف‌ها تکان خودم. ندا با گرمای دست‌هایش گفت بهم که چیزی نیست و پرسید: «می‌خوای ادامه ندم؟!»

چند بار تند تند پلک زدم و گفتم: «نه نه بگو حتماً!»

ادامه داد که: «این علی ظاهراً چند سالی هم درگیر اعتیاد می‌شه. شیشه مصرف می‌کرده. می‌گفت از اونجا شروع شده بوده که خونواده‌ش به‌خاطر دختری که اون دوسش داشته و موردتأیید ننه باباش نبوده، از ارث محرومش می‌کنن و یه جورایی طردش می‌کنن. یعنی نه اینکه مستقیم بگن اما با رفتارشون باعث می‌شن اون از خونه بزنه بیرون. علی اولش راضی بوده از اینکه پای تصمیمش وایساده و غم به دلش راه نداده. اما بعد که دختره می‌بینه این دیگه حمایت مالی خونواده‌شو هم نداره با یه بچه‌پولدار می‌ریزه رو هم و می‌ذاره می‌ره. علی بیچاره هم انقدر دلشکسته بوده که اول شروع می‌کنه به هر روز عرق خوردن. بعد یه مدت هم که می‌بینه عرق دیگه حواسشو از غمی که بهش دچار شده پرت نمی‌کنه، با بچه‌های تو پارک شروع می‌کنه به بنگ و حشیش کشیدن و بعد هم که شیشه. حالا بماند چه‌ها که تعریف نمی‌کرد از اون سال‌های در‌به‌دری و زجرکش شدنش. می‌گفت کار به جایی رسیده بود که آرزو می‌کردم بمیرم اما جرأتشو نداشتم. جالبی قصه‌ش اما اونجاست که یه روز که تا کمر توی سطل آشغال جلوی پارک فاتح خم شده بوده تا یه چیزی پیدا کنه و پولش کنه یهو می‌بینه یه پسر جوونی همسن و سال خودش با یه بطری آب معدنی تو دستش از پله‌های سوپرمارکت داره میاد پایین. علی که چشمش از شدت عفونت تار می‌دیده یه لحظه انگار خودشو می‌بینه که آب‌معدنی تو دستشه. می‌گفت باورت می‌شه تنها چیزی که باعث شد بذارم کنار، همین بود که با دیدن اون پسره با خودم گفتم ای دربه‌در! تو هم یه روزی آب تو بطری می‌خوردی! تو هم یه روزی واسه خودت معقول آدمی بودی! چرا انقدر حقیر شدی بدبخت؟! بعد به خودم گفتم زندگی هنوز ارزش زندگی کردن داره. خلاصه اینجوری بوده که ترک می‌کنه.»

اینجای قصه من دیگر خوابم برده بود. جمله‌های پایانی را در عالم خواب و بیدار بود که شنیدم. نمی‌دانم چه مدت گذشت که از شدت احساس مورمور شدن کف دست‌ها و پاهای پیرشده‌ام که دیگر داشت حالم ازشان بهم می‌خورد از خواب پریدم. چشم‌هایم را که باز کردم، انگار دیوارهای چهاردیواری اجباری‌ام از چهار طرف به بدنم فشار می‌آورد. خیس عرق بودم. داشتم خفه می‌شدم. ترسیده بودم. حالم بد بود. مشت کوبیدم به در و دیوار. کله‌پا شدم. چرخیدم. یک چرخ دیگر. احساس تهوع شدید دل و روده‌ام را به‌هم زده بود. مغزم انگار در حال ورم کردن بود. داد زدم. هیچ جوابی از آن طرف در کار نبود. قلبم آن‌قدر تند می زد که قفسه‌ی سینه‌ام را فشار خردکنندهای تکان تکان می‌داد. نمی‌دانم چقدر گذشت تا توانستم به حالت عادی برگردم. بعد ندا آمد.

: «متاسفم عزیزم. اما من نمی‌تونم نگهت دارم. دارویی که دارم مصرف می‌کنم اثر بدی روت می ذاره. اما چاره‌ای نیست. منو ببخش. ببخش منو که مراقبت نبودم. ببخش که نمی‌تونم بذارم بیای بیرون. فقط اینو بدون که تا ابد دوست دارم.»

آه. خب این هم از ماجرای ما. الان که دارم این حرف‌ها را به سمت شما پرتاب می‌کنم آن‌قدر گیج و کم‌جان هستم که نمی‌دانم چند ساعت دیگر تا پایان کار زمان باقی مانده است. خب این هم یک نوعش است دیگر. هر انتظاری که لزوماً نباید با پایانی خوش همراه باشد. شاید مسخره به نظر بیاید اما در این لحظه به جای اینکه به دلیل تصمیم ندا فکر کنم، فقط دارم به علی فکر می‌کنم. به اینکه الان دربه‌در کدام شهر و دیار است؟! که آیا هنوز هم فکر می‌کند که همه‌ی این‌ها ارزشش را دارد؟! من خسته‌ام. خسته. اجازه بدهید تا انتهای این بیست و چهار ساعت را هم بخوابم.

2 نظرات در حال حاضر

  1. نوشته ی زیبا و تلخی بود

  2. داستان نکات کوچک خوبی داشت . اما در کل کمی سردرگم کننده بود .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *