با دست‌های بسته در آغوش بی‌کسی
جز چشم‌ها تمام تنم گریه می‌کند
با خستگیِ قوزک پاهای بی‌هدف
در باد پرچم وطنم گریه می‌کند
سیگار ریشه می‌دهد از ریه‌های من
در خاک جسم بی‌کفنم گریه می‌کند!

شاعر شدم، به شوق ورق خوردنت ولی
توی کتاب‌خانه‌ی غم خاک می‌خورم
تنهام بی شکایت و سوغات ارمنی
وقتی که بی‌مقدمه از خواب می‌بُرم
تو جزر و مد جنگ جهانیِ زندگی
وقتی دلیل جنگ تویی خالی از پُرم

تو سایه‌ی سفید شدی توی آفتاب
تو توی فصل پنجمِ تقویم گم شدی!
وقتی بدون فاصله شلیک می‌‌شدی
در ضرب و توی باقیِ تقسیم گم شدی
با ترس‌هایمان وسط سایه‌های شهر
در بوسه‌های خسته‌ی تسلیم گم شدی

شاعر شدم به شوق ورق خوردنت ولی
تو این کتاب‌خانه‌ی غم را ورق بزن
تنهام و یک رفیق صمیمی نمانده است
تنها، شبیه پرچمِ خالیِ بی‌وطن
تنهام و هیچ راه نجاتی نمانده است
ما گم شدیم و گم شده تیرِ خلاص من…

عباس اصغرپور

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *