با پانتومیم مضحک خواننده روی سن
با پردههای پاره شده از تب هنر
با یاد نوجوانی و ترسی همیشگی
از ژستهای ریختشناسانهی پدر
با عقل روزمره و مرموز و موزمار
با مار و پله بازی جاوید خیر و شر
دارم چقدر بیهیجان حال میکنم
من برکهام که با خفقان حال میکنم
یک من که سر بریده منش را به قصد هیچ
یک من که دل سپرده منش را به هیچکس
یک من که اتفاق بدی بود و رخ نداد
که هدیه دادهام کفنش را به هیچکس
یک من که بیمحاکمه مُرد و حواله کرد
روحیهی فرافکنش را به هیچکس
معشوق پاکدامن محکوم سنگسار
مرد لهیده زیر پدافند روزگار
مردی که پیش پای جهان ذبح میشود
مردی که از نبود خودش زجر میکشد
مردی که دید پیرهنش را تنِ همه
از هرزه بودن کمدش زجر میکشد
از کالبدشکافی روح جهان چه دید؟
جز این که کل کالبدش زجر میکشد
قربانی خداست، خدای نمایشی
در عصر سنت و خرد آزمایشی
تا اتفاق منظرهای را غزل کند
باید نگاه پنجرهای را بغل کند
از خاطرش زمان و مکان را بشوید و
ادراک پر مخاطرهای را بغل کند
زیر لحاف فاحشهی روزمرّگی
بالشتهای باکرهای را بغل کند
پرواز میکند به همانجا که هیچ نیست
من را گرفت در بغل و تا ابد گریست
از یک طرف منم، من پیچیده در خیال
از یک طرف هنر، هنر روزنامهای
دنبال هرچه جایگزین کتاب و فکر…
از جمله تخمه، چیپس، پفک، نان خامهای
از یک طرف طبیعت محدود و نیمهجان
از یک طرف منی که ندارد ادامهای
یک نقد زرد در وسط روزنامههام
خواب عمیق و مبتذلی توی سینمام
این عقل لاتبار و مریض و بلاعقب
اخلاق منتهی به شهود مرا گرفت
میخواستم که بال درآرم ولی نشد
رخوت تمام سطح وجود مرا گرفت
این قله فتح کرد مرا و از آن به بعد
نخوت مسیر باز صعود مرا گرفت
از درک تحت سیطرهام، قله ساختم
پایان باز قصهی تاریخ! باختم…
میلاد منظورالحجه