سروصدای داخل کوچه توجه گربه‌ی مسن، چاق و پشمالو را جلب کرد. با کمی تردید و تقلا پرید لبه‌ی پنجره و با کنجکاوی خیره شد به پایین، به داخل کوچه. صدای گلوله و فریاد از کوچه می‌رسید و تا طبقه‌ی چهارم، یعنی تا جایی که گربه بر لبه‌ی پنجره ایستاده بود، بالا می‌رفت. صدای مجریِ شبکه‌ی مخالفان حکومت به زبان انگلیسی از تلویزیون پخش می‌شد: «پارتیزان‌های آزادی‌خواه در پی فشار و حجم گسترده‌ی سرکوب فاشیست‌ها، تمام جان و توانشان را پای دفاع از این سرزمین گذاشته‌اند. رهبر پارتیزان‌ها در گفتگو با خبرنگار ما گفت که انتظار ورود این حجم از ارتش را در مقابل خود نداشت. او ادامه داد که تا پای جان برای عقب راندن فاشیست‌ها، آزادی کشور و برقراری دموکراسی و انتخابات آزاد مبارزه خواهد کرد و به هیچ‌کدام از فرماندهان و سربازانش دستور عقب‌نشینی نخواهد داد. مبارزه تا پای مرگ و آزادی کشور از زیر دستان دیکتاتور مخوف، دستور کار آن‌هاست. از آن‌طرف، فاشیست‌ها نیز با سنگین‌ترین تجهیزات نظامی…»
پیرمردی صدای تلویزیون را قطع کرد و رو به گربه‌اش گفت: «همه‌ش بازی. همه‌ش مزخرف! هی مبارزه، مبارزه! که چی بشه؟! شصت و پنج ساله این کشور همینه. هرچی داریم از صدقه‌سر همین پادشاهه. فاسده؟ خب باشه. دیکتاتوره؟ خب باشه. دزده؟ خب به درک! همه دزدن! منم پاش برسه اگه بتونم می‌دزدم! مهم اینه آب داریم، یه غذایی داریم. شکممون سیر می‌شه حدأقل. یه چُسکی امنیت داریم و خیالمون راحته تو کوچه کسی با چاقو یا اسلحه خفتمون نمی‌کنه. همینا یعنی زندگی! باقی چیزها می‌شه سوسول‌بازی و زیاده‌خواهی! دموکراسی! چه مزخرفاتی می‌گن! شکم گرسنه با دموکراسی پر نمی‌شه. راست نمی‌گم خپل؟»
رفت لب پنجره و گربه‌اش را نوازش کرد. گربه کماکان با کنجکاوی بیش از حد، داخل کوچه را نگاه می‌کرد. صدای فریاد و گلوله می‌رسید. هرازگاهی از شدت صداهای مهیب، گربه می‌خواست از پنجره پایین بیاید و پنهان شود اما کنجکاوی‌اش بر حس ترس غلبه می‌کرد. با مردمک‌هایی بزرگ زل می‌زد به کوچه. پیرمرد ادامه داد: «همین تو خپل‌خان! اگه شکمت سیر نشه، به چیزی جز غذا فکر می‌کنی؟ همینه دیگه! شصت ساله از همون اول که بابای این یارو تاج‌گذاری کرد تا وقتی که حکومت به خودش رسید، یه عده احمق فاز چریک‌بازی برداشتن و با اسلحه افتادن تو خیابونا. که چی؟ آزادی بیاریم! شصت ساله هم با توپ و تانک و مسلسل دهنشون رو سرویس کردند، بازم ول نمی‌کنن! آزادیِ چی؟ کشک چی؟ آزادیِ اینا یعنی هرج ‌و مرج، یعنی آنارشی، یعنی بی‌بندوباری.»
گوش‌های گربه تکان می‌خورد، با اینکه هیچ‌چیزی از حرف‌های پیرمرد نمی‌فهمید اما سعی می‌کرد به حرف‌های نامفهوم صاحبش، با تکان دادن گوش‌ها واکنش نشان دهد. صدای مسلسل بیشتر و شدیدتر می‌شد. ناگهان زنگ خانه‌ی پیرمرد را زدند: «رینگ، رینگ!»
سرش را نزدیک پنجره برد و از پشت شیشه‌ی مات پایین را نگاه کرد. نمی‌توانست درست جلوی در را ببیند. پس گربه را بغل کرد و گذاشت پایین، پنجره را باز کرد و سرش را بیرون برد. جوانی بود با سر و وضع آش‌ولاش و خونین که داشت زنگ در خانه‌ها را یکی‌یکی می‌زد. اسلحه بر دوشش بود و دستش را روی شانه‌ی زخمی‌اش گذاشته بود. دوباره زنگ در خانه‌ی پیرمرد را زد: «رینگ، رینگ!»
بعد شروع کرد به کمک خواستن: «یکی درو باز کنه! خواهش می‌کنم! رفیقم بدجوری زخمی شده.»
یکی‌یکی همه‌ی زنگ‌ها را فشار می‌داد. بعد سرش را بالا آورد و یک لحظه پیرمرد را دید. پیرمرد در کسری از ثانیه خودش را عقب کشید اما جوان زخمی او را دیده بود. رگبار گلوله هر لحظه نزدیک‌تر می‌شد و ترکش‌هایش به در و دیوار می‌خورد. جوان، آن‌یکی دستش را هم بالا آورد و پناه سرش کرد. تنش را هم خم کرد. داد زد: «آقا تو رو خدا… دارن قتل‌عاممون می‌کنن! دارن سلاخیمون می‌کنن! دارن رفیقامو یکی‌یکی می‌کشن! تو رو به هرچی اعتقاد داری درو باز کن!»
همچنان که با فریاد این حرف‌ها را می‌زد، بی‌وقفه زنگ در را هم فشار می‌داد. دستش را از روی دکمه برنمی‌داشت. پیرمرد در خانه‌اش راه می‌رفت و لحظه‌شماری می‌کرد که پارتیزان جوان گورش را گم کند تا او دوباره زیر رگبار گلوله با آرامش بنشیند و تلویزیونش را نگاه کند اما جوان ول نمی‌کرد. هی زنگ را فشار می‌داد. پیرمرد هر لحظه کلافه‌تر می‌شد. دو سه دقیقه تحمل کرد و بعد با عصبانیت سرش را از پنجره بیرون برد و گفت: «گورتو از اینجا گم کن آنارشیست لجن! خدا از رو زمین ورتون داره. گورتو گم کن کثافت!»
بعد پنجره را بست و از پشت شیشه داخل کوچه را پایید. جوان اسلحه را از روی شانه‌اش پایین آورد، به دست گرفت و شروع کرد به شلیک کردن به سمت جایی که در دیدرس پیرمرد نبود. بعد از ثانیه‌هایی چند نفر از رفقایش هم به او پیوستند. واضح بود که ارتش حکومت نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد و حلقه‌ی محاصره را تنگ‌تر می‌کرد. کوچه بن‌بست بود و ارتش، دست‌کم ده دوازده پارتیزان را در ته کوچه‌ای بن‌بست گیر انداخته بود. هرکدامشان در گروه‌های کوچک دو یا سه‌نفری پشت ماشین‌ها یا سطل‌های فلزی زباله پناه گرفتند و شلیک کردند. پیرمرد با هیجانی تمام‌عیار –انگار که داشت یک فیلم سینمایی مهیج را نگاه می‌کرد– گربه‌اش را بغل کرد و گذاشت لب پنجره. رفت از آشپزخانه یک سیب برداشت و دوباره آمد لب پنجره و به همراه گربه‌اش شروع کرد به نگاه کردن وقایع. ناگهان از سمت دیگر کوچه که پیرمرد دیدی به آنجا نداشت، یک چیزی شبیه آرپی‌جی شلیک شد و سه پارتیزانی که پشت سطل زباله پناه گرفته بودند را تکه‌تکه کرد! پنجره‌های خانه از صدای مهیب انفجار بدجوری لرزید و پیرمرد عقب نشست. گربه پرید و رفت زیر تخت پنهان شد. پارتیزان‌ها یکی‌یکی گلوله می‌خوردند، منفجر می‌شدند و تکه‌هایشان پخش زمین می‌شد. چهار نفر بیشتر باقی نمانده بودند. بعد از چند دقیقه، پیرمرد متوجه شد که آن چهار پارتیزان زیر رگبار بی‌وقفه‌ی گلوله‌ی دشمن، دیگر شلیک نمی‌کنند. گلوله‌هایشان تمام شده بود انگار. سرشان پایین بود و پیرمرد حدس می‌زد که انگار دارند با هم مشورتی چیزی می‌کنند. بعد از یکی دو دقیقه آن‌ها اسلحه‌هایشان را پرت کردند وسط کوچه و چند دستمال سفید که بیشترش را چرک و خون و خونابه برداشته بود، بالا آوردند. صدای شلیک اسلحه‌های ارتش به‌مرور قطع شد. پیرمرد پنجره را باز کرد تا به‌وضوح اصوات را بشنود. چهار پارتیزان دست‌ها را بالا برده و از پشت سطل زباله‌ی سوراخ‌سوراخ‌شده بیرون آمدند. پیرمرد تازه متوجه ارتش پرتعداد پادشاه شد که با ادوات نظامی سنگین و سرتاپا زره‌پوش وارد کادر دید پیرمرد شدند. همه‌شان اسلحه را به سمت چهار پارتیزان گرفته بودند و آرام‌آرام به سمتشان می‌آمدند. دست‌های خونین و گلوله‌خورده‌ی آن چهار رفیق کماکان به نشانه‌ی تسلیم بالا بود و بادی ملایم، دستمال‌های سفید و چرک‌آلودشان را تکان می‌داد. پیرمرد کماکان با هیجان سیب را گاز می‌زد و مخلوط آب دهان و آب سیب می‌ریخت روی یقه‌اش. ارتشی‌ها به چند قدمی چهار مبارز که رسیدند، همگی ماشه‌ی مسلسل را کشیدند و چهار پارتیزانِ بی‌سلاح را آبکش کردند! تن سوراخ‌شده و پر از سربشان افتاد روی هم و تمام خون بدنشان شره کرد بیرون. پیرمرد که انگار به لحظه‌ای حساس از یک فیلم جنایی و هیجان‌انگیز رسیده باشد، فریاد زد: «ایول! دمتون گرم!»
ارتشی‌ها که تا نفر آخر پارتیزان‌ها را نفله کرده بودند، شروع کردند به شادی. مسلسل و کلت‌هایشان را برداشتند و تیر هوایی شلیک کردند. هلهله می‌کردند و شلیک می‌کردند. با پوتین‌های سرخ‌شده از خون کشتگان بالا و پایین می‌پریدند و تیر هوایی می‌زدند. می‌رقصیدند و سرود پیروزی می‌خواندند و به آسمان شلیک می‌کردند. پیرمرد که تحت‌تأثیر قرار گرفته بود، خواست خوشحالی‌اش را با آن‌ها قسمت کند. خواست خرسندی‌اش را به آن‌ها ابراز کند. سرش را از پنجره بیرون برد و خواست بگوید که: «زنده باد ارتش! خسته نباشید سربازان غیور!» اما نتوانست. به‌محض آنکه دهانش را باز کرد، شلیک هوایی یکی از سربازان به دهانش اصابت کرد و مغزش را ترکاند! با سری ترکیده و مغزی متلاشی‌شده افتاد بر زمین و در دم تلف شد!
پس از آنکه سربازان رفتند و سکوتی نسبی حاکم شد، گربه‌ی پیرمرد به‌آرامی از زیر تخت بیرون خزید و با تعجب و وحشت و با مردمک‌هایی گشادشده، به تکه‌های مغز صاحبش نگاه کرد که روی فرش ریخته بود. نزدیک تکه‌های مغز پیرمرد شد، سرش را نزدیک آن‌ها برد و چند ثانیه‌ای تکه‌های خونین را بو کرد. بعد به‌زحمت پرید لب پنجره و بیرون را پایید. جشن تمام شده بود. ارتشی‌ها رفته بودند و اجساد مبارزان را همان‌جا رها کرده بودند. هیچ آدمی جرئت بیرون رفتن از خانه را نداشت. کوچه به سکوتی مرگبار فرو رفته بود. گربه برای یک لحظه برگشت و جسد صاحبش را نگاه کرد، بعد از پنجره بیرون رفت و دیگر هیچ‌وقت به آن خانه برنگشت.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *