زیرا که مردگان این سال عاشق‌ترین زندگان بوده‌اند
احمد شاملو

حامد لک پاس می‌ده به مهدی ترابی. مهدی به سعید آقایی. روزبه چشمی و توپی که پرسپولیس از دست می‌ده. حالا فرصت برای استقلال. آفساید هم نیست. حمله می‌کنه. ببینیم با این توپ چه می‌کنه. رد می‌شه، می‌زنه، و کرنر برای استقلال…»
چرا صداها را می‌شنوم اما نمی‌توانم چشم‌هایم را باز کنم؟ چرا چند روز است که این درد وحشتناک از استخوان‌های سرم بیرون نمی‌رود؟ تلویزیون باید جایی بیرون از اتاق باشد. احتمالاً داخل راهروی بخش. یادم هست پارسال که بابا سکته کرده بود و آوردیمش اینجا، تلویزیون توی راهرو بود و همین دربی را زنده پخش می‌کرد. کاش کمی صدایش را بلند‌تر کنند. کاش این بازی تکراری بدون گل را هی پخش نکنند. کاش اصلاً الان توی پخش دوباره، معجزه بشود و پرسپولیس ببرد.»
این دفعه هم نشد. با احمد و مرتضی قرار گذاشته بودیم پول جمع کنیم و برویم تهران و دربی را در استادیوم ببینیم. بابا هم اجازه داده بود و گفته بود اگر پولش جور بشود، خودش می‌آید و از مدرسه اجازه‌ام را می‌گیرد. اما نشد. فقط احمد موفق شد حقوقش را به موقع از صاحب‌کارش بگیرد. من و مرتضی هرچقدر به آقای لشکری اصرار کردیم که حقوق این ماه را چند روز زودتر بدهد، نشد. گفت آرماتور بندی ساختمان دستش را خالی کرده و زودتر که هیچ‌چی، شاید حتی تا بعد از تما‌م‌شدن بتن‌ریزی هم نتواند پولی بدهد. مرتضی می‌گفت نا‌امید نشو. حالا تازه آبان است و تا آخر آذر که تاریخ دربی‌ست، خیلی مانده. شاید تا آن موقع حقوقمان را داد. اگر الان روی این تخت نبودم و توی سرم این‌همه درد نپیچیده بود، مثل هر سال پیراهن پرسپولیسم را پوشیده بودم و پخش مجدد دربی را برای دهمین‌بار با بچه‌ها از توی قهوه‌خانه‌ی سر چهار‌راه شاپور می‌دیدم. آن‌قدر که کل گزارش و بازی را حفظ بشوم. آن‌قدر که شب‌ها خواب ببینم دارم برای پرسپولیس بازی می‌کنم و فریبا و مامان هم بین تماشاچی‌ها هستند و گل که می‌زنم، فریبا بلند صدایم می‌کند و من برایش جلوی تمام دوربین‌ها بوسه می‌فرستم. بعد با فریبا و مامان برمی‌گردیم خرمشهر و مرتضی و احمد و بچه‌های محل حلقه‌ی گل می‌اندازند گردنم و من توی همین کوچه‌های خاکی شاپور به بچه‌ها فوتبال یاد می‌دهم، شهریه هم از کسی نمی‌گیرم و تیم محلّه را می‌رسانم به مسابقات کشوری.
صداها توی سرم می‌پیچند. هر صدایی را انگار ده بار بلندتر می‌شنوم. حتی صدای قطره‌هایی که از سرُم می‌روند توی رگم را می‌شنوم. مامان نشسته کنارم. دست سردم را با دست‌های گرمش گرفته. چادرش را کشیده توی صورتش و گریه می‌کند. صلوات می‌فرستد و به خدا التماس می‌کند که من را از کما بیرون بیاورد. می‌گوید این بچه فقط هفده سال دارد. به جوانی‌اش رحم کن و اشک‌هایش می‌چکد روی انگشت‌هایم که خشک شده‌اند و نمی‌توانم تکانشان بدهم. دست‌هایم مثل زمستان‌ها که از سیمان‌کاری خشک می‌شدند و پوست سرانگشت‌هایم می‌رفت، می‌سوزند. دلم ‌می‌خواهد مثل همان شب‌ها که خالجوش می‌افتاد توی چشمم، سرم را روی پاهای مامان بگذارم. چشمم را با دو تا انگشت شصت و اشاره‌اش باز نگه دارد و قطره‌ را بچکاند توی چشمم و بگوید «قربون پسرم برم که مرد شده. دو دقیقه چشمات رو باز نکن تا سوزش بیفته» و بعد دست‌هایم را چرب کند و بگوید «باز نکنی چشمات رو!» اما دلم نمی‌خواهد مثل همیشه، آن‌قدر چشم‌هایم را بسته نگه دارم که همان‌طور که سرم روی پاهایش است، خوابم ببرد. دلم می‌خواهد چشم‌هایم را باز کنم و نگاهش کنم. نگاهش کنم. نگاهش کنم تا تمام جزئیات صورتش یادم بماند. یادم بماند برای حالا که پشت چشم‌هایم فقط سیاهی است و توی سرم فقط درد است و صدا. بدون هیچ‌ تصویری.
دلم می‌خواهد همه‌جا ساکت شود تا به صدای فوتبال گوش بدهم. اگر پرسپولیس می‌برد فریبا چقدر خوشحال می‌شد. یعنی الان توی خانه‌شان دارد فوتبال می‌بیند؟ یعنی همان پیراهن پرسپولیسی را پوشیده که پارسال برای تولدش خریدم و با هزار بدبختی توی راه دبیرستان دادم دستش؟ نه. حتماً تا الان خبر را شنیده. حتما هر جور شده باشد مرتضی بهش خبر را رسانده. اگر برای فریبا هم اتفاقی افتاده باشد چه؟ اگر نتوانسته باشد فرار کند چه؟ کاش حداقل مرتضی می‌‌‌آمد بالای سرم و تعریف می‌کرد. هرچند اگر هم می‌آمد، باورش نمی‌شد که من می‌شنوم، می‌فهمم، درد می‌کشم، فقط نمی‌توانم چشم‌هایم را باز کنم و حرف بزنم. اگر می‌آمد هم مثل همیشه می‌زد به شوخی و مسخره‌بازی. همان شب قبل از اینکه تصمیم بگیریم برویم خیابان، چقدر سوراخ کفش‌هایم را مسخره کرد. نشسته بودیم پایین ساختمان و داشتیم سیمان‌ها را از سر و صورت و دست‌هایمان پاک می‌کردیم. احمد هم از سر ساختمانی که کار می‌کرد آمده بود پیش ما. احمد گفت کاش برای فردا کفش خوب داشتیم. اگر خیلی شلوغ بشود و مأمورها بریزند آنجا باید حسابی تند بدویم. مرتضی گفت به دویدن نمی‌رسد. کفش خوب هم لازم نداریم. بعد رو کرد به من و گفت: «کفش‌های تو خودش بهترین سلاحه. اوه اوه از بوی پاهات توی کفش! تو فقط اگه مأمورها ریختن سرمون، کفش‌هات رو در بیار و بگیر جلوی صورتشون. جیک‌ثانیه همه بیهوش می‌شن!» احمد گفت تهران خیلی بدتر از اینجا شلوغ شده. بیا کفش‌هایت را بفرستیم تهران که باهاش مأمورها را بیهوش کنند و مرتضی از خنده افتاد روی زمین و احمد آب توی استانبولی را خالی کرد روی سرش.
فیلم شلوغی‌ها را فریبا نشانم داد. طبق معمول، یواشکی توی پارک قرار گذاشته بودیم که روی موبایلش فیلم‌ها را نشانم داد: مردم همه توی خیابان‌ها بودند. پسری توی یکی از فیلم‌ها می‌گفت «مردم فقط بیاین. پیش به سوی پیروزی!» فریبا گفت ما هم باید برویم. گفتم آنجا تهران است. شهر بزرگ است. چه ربطی به اینجا دارد؟ اینجا هیچ‌کس بیرون نمی‌رود. گفت تو همه‌اش داری توی ساختمان کار می‌کنی و انگار خبر نداری چه خبر شده. گفتم می‌خواهم پول جمع کنم برای تولد هجده سالگی‌ات گردنبندی که دوست داشتی را بخرم. گفت اوه… هنوز یک سال مانده. خوشم می‌آید که توی یک سال به دنیا آمده‌ایم و تو از من بزرگتر نیستی که مجبور باشم به حرف‌هایت گوش کنم. خندیدم و دست کشیدم پایین موهای بافته‌اش که از مقنعه زده بود بیرون. گفت من گردنبند نمی‌خواهم. فعلاً برای کادوی تولد امسالم اگر می‌خواهی خوشحالم کنی، فردا عصر بیا توی خیابان. تمام مردم شهر دارند از همین حرف می‌زنند. خیلی‌ها می‌آیند. مگر نمی‌خواهیم آزاد بشویم؟ با هم برویم استادیوم؟ تو بتوانی بروی دانشگاه؟ دیگر مجبور نباشی برای کوچکترین چیزها بروی سر ساختمان کار کنی و از درست بمانی؟ اگر ما نرویم، مردم را توی تهران دستگیر می‌کنند و می‌کشند. همه‌جا باید شلوغ بشود. بیا برویم!
یادم نرفته بود که فردا بیست و پنجم آبان، تولد هفده سالگی فریباست. برایش یک دستبند چوبی خریده بودم که رویش اول اسم جفتمان حک شده بود. گفتم فریبا اگر دستگیرمان کنند پدر و مادر من امیدی به‌جز من ندارند. بابا آن‌قدر مریض است که نمی‌تواند کار کند. اگر یک مو از سر تو کم بشود من می‌میرم. گفت ما بچه‌ایم. با بچه‌ها که کاری ندارند. فقط می‌رویم که خیابان شلوغ باشد و نتوانند بروند تهران مردم را سرکوب کنند.
به فریبا که نمی‌توانستم نه بگویم. به آن چشم‌های قهوه‌ای براقش که پر از هیجان و عشق بود که نمی‌توانستم نه بگویم. اگر من هم نمی‌رفتم، خودش تنهایی می‌رفت. جرأت نکردم بگویم می‌شود تو خانه بمانی و من به جای جفتمان بروم؟ گوش نمی‌داد. شاگرد اول دبیرستان تیزهوشان خرمشهر بود و شجاع و حرف‌گوش‌نکن. جوری در مورد هر چیزی من را قانع می‌کرد که نمی‌توانستم بهش نه بگویم.
اولین بار وقتی رفته بودم برای ایزوگام‌کردن سقف خانه‌شان دیدمش. پارسال بود و تازه کارگر لشکری شده بودم. شش ماه طول کشید تا توانستم به خودم جرأت بدهم و نامه‌ای بنویسم و سر راه رفتنش به مدرسه بیندازمش کنار پایش. کاش فقط یک لحظه، یک ثانیه تصویر صورتش می‌آمد توی ذهنم. پشت چشم‌هایم. اما فقط تاریکی است و صدا. نمی‌دانم ساعت چند است. نمی‌دانم چند روز است که روی این تخت افتاده‌ام و آن‌طور که پرستار‌ها می‌گویند، توی کما هستم. از بیرون صدای مردم می‌آید. شعار می‌دهند «دیکتاتور حیا کن! مملکتو رها کن!» جمعیت زیادی فریاد می‌کشند «ما همه پویا هستیم!» یعنی چه اتفاقی افتاده؟ صدای صدها موتور می‌ریزد توی اتاق. صدای فریاد مردم. صدای زنی که جیغ می‌کشد. صدای تلویزیون توی راهرو بلندتر می‌شود. گزارشگر می‌گوید یک موقعیت عالی برای وحید امیری و ضربه‌ای که حسین حسینی مهارش می‌کنه تا سرخ‌پوشان پایتخت به گل نرسند. خطای روزبه چشمی روی امید علیشاه و کارت زرد…
صدای دستگاه ضربان‌سنج قلب که بوق ممتد می‌کشد و صدای گزارش فوتبال که توی صدای بوق ممتد دستگاه محو می‌شود. صدای مادرم که فریاد می‌کشد…
خسته‌ام. می‌خواهم بخوابم و خواب فریبا را ببینم. خواب ببینم که با هم رفته‌ایم جزیره‌ی هرمز. عکس‌های جزیره را توی موبایلش نشانم داد و گفت بیا وقتی رفتیم دانشگاه و عروسی کردیم برای ماه‌عسل برویم هرمز. گفت دریای سرخ دارد و خاک هزار‌رنگ. گفت مسافرت که فقط شمال‌رفتن نیست. اما بابایم می‌گوید جنوب‌رفتن خیلی پول می‌خواهد. قول دادم که با هم برویم و وجب به وجب ایران را بگردیم. می‌خواهم بخوابم و خواب ببینم رفته‌ایم استادیوم آزادی. خواب مامان را ببینم که برایش یک انگشتر طلا خریده‌ام به جای حلقه‌ی عروسی‌اش که چند سال قبل مجبور شد برای اجاره خانه بفروشدش. خواب ببینم همه با هم با فریبا و احمد و مرتضی رفته‌ایم میدان آزادی کنسرت اندی و معین و آقایمان داریوش. دلم می‌خواهد داریوش بخواند: «میون این‌همه کوچه که به هم پیوسته، کوچه‌ی قدیمی ما کوچه‌ی بن‌بسته» و فریبا مثل همان اولین‌باری که یواشکی بالای پشت‌بامشان این آهنگ را با هم گوش دادیم، چشم‌هایم را ببوسد و اشک‌هایم را با نوک زبان داغش پاک کند. دلم می‌خواهد معین بخواند «کنارم هستی و اما دلم تنگ می‌شه هر لحظه» و من بدون ترس فریبا را وسط جمعیت طولانی ببوسم.
خیلی خسته‌ام. از شب قبل از تظاهرات تا الان نخوابیده‌ام. همه‌اش توی سرم پر بوده از صدا. پرستاری بالای سرم فریاد می‌کشد «کد بزن دستگاه احیا رو بیارن!» نمی‌فهمم یعنی چی. مادرم التماس می‌کند که توی اتاق بماند. صدای خیابان می ریزد توی اتاق. مردم فریاد می‌زنند «جمهوری اسلامی نمی‌خوایم، نمی‌خوایم!» انگار همان لحظه باشد. من و احمد و مرتضی که رسیدیم چهارراه شاپور، هنوز کسی نبود. همین‌طور برای خودمان دور میدان قدم زدیم. احمد گفت برویم سمت خیابان حافظ. مرتضی گفت برویم فلکه دروازه. من این‌پاآن‌پا کردم. فریبا گفته بود ساعت پنج با دو تا از دوست‌هایش می‌آیند چهار‌راه شاپور و آن‌طرف چهار‌راه می‌ایستند. قول داده بود هرجا ما رفتیم با فاصله دنبالمان بیاید و اگر درگیری شد، سریع برگردد سمت خانه. قول داده بود.ساعت پنج و ربع بود و هنوز نیامده بود. آرزو می‌کردم نیاید. مادرش اجازه ندهد بیاید بیرون، اما دلم هم می‌خواست که بیاید. وجودش و اینکه پشت‌سرم حسش می‌کردم ترسم را از بین می‌بُرد. گفتم ده دقیقه دیگر هم صبر کنیم و بعد برویم سمت فلکه دروازه. هنوز جمله‌ام تمام نشده بود که دیدم آمدند و ایستادند آن‌طرف چهاٰر‌راه. فریبا عینک آفتابی زده بود و یک بسته پفک‌نمکی هم دستش بود. انگار که با دوستانش برای تفریح آمده باشند. بسته‌ی پفک را گرفته بود دستش که مأمورها شک نکنند که برای تظاهرات آمده‌اند. راه افتادیم سمت فلکه دروازه. می‌دیدمش که از آن‌طرف خیابان با دوستانش هم‌مسیر ما می‌آمد. دست کردم توی جیبم. کادوی تولد فریبا توی جیبم بود. فلکه شلوغ بود. باورم نمی‌شد. این‌همه آدم. هر کسی خودش را یک‌جوری مشغول نشان می‌داد. هیچ صدایی توی خیابان نبود. آن‌قدر سکوت عجیبی بود که صدای نفس‌کشیدن عصبانی مأمورها را می‌شنیدم. مردم انگار حتی نفس نمی‌کشیدند. اما زیاد بودند. فلکه هیچ‌وقت حتی شب‌های عید این‌قدر شلوغ نبود. حتی شب‌های عزاداری امام حسین. قرار گذاشته بودیم لباس مشکی بپوشیم. احمد می‌گفت اینجوری احتمال اینکه اگر مجبور شدیم فرار کنیم شناسایی بشویم، کمتر است. هیچ‌کداممان به جز پیراهن‌های هیئت لباس مشکی دیگری نداشتیم. بیشتر آدم‌ها لباس مشکی پوشیده بودند. انگار همه از قبل با هم قرار گذاشته بودند. مرتضی گفت برویم وسط جمعیت ببینیم چطور می‌شود. من گفتم نه. همین کنار بمانیم فعلاً.
مردم دور خودشان سرگردان بودند. دنبال فرصتی بودم که یواشکی از کنار فریبا رد بشوم و دستبند را بگذارم کف دستش. گفته بود امروز نمی‌تواند بیاید پارک پشت دبیرستانش. باید زود برمی‌گشت خانه، چون مامان و بابایش برایش جشن تولد گرفته بودند. توی همین فکرها بودم که یک‌دفعه زنی از وسط جمعیت فریاد زد «جمهوری اسلامی نمی‌خوایم، نمی‌خوایم» و مردم ادامه دادند «مرگ بر دیکتاتور». سر چرخاندم، فریبا آن‌طرف خیابان نبود. اما صدای فریبا بود که فریاد می‌کشید «دیکتاتور حیا کن. مملکتو رها کن!» مأمورها گاز‌انبری آمدند سمت مردم. دویدم وسط جمعیت. انگار که صحرای کربلا باشد. مأمورها بی‌هدف می‌زدند. زنی فریاد کشید «سوختم!» فریبا را وسط جمعیت دیدم که مأمورها به طرفش می‌دویدند. مردم فریاد کشیدند «مرگ بر دیکتاتور!»
یک ضربه‌ی محکم باتوم خورد روی ساق پایم. افتادم زمین. باید به فریبا می‌رسیدم. قبل از مأمورها باید به فریبا می‌رسیدم و فراری‌اش می‌دادم. بلند شدم، دویدم به طرفش و همه‌جا تار شد. فریبا فریاد زد «مرگ بر…» و من جواب دادم «دیکتاتور!» ضربه‌ی محکمی خورد توی سرم. صدای فریبا دور شد و نزدیک شد. ضربه‌ی دیگری خورد روی شقیقه‌ام. زنی داد کشید رحم کنید! مگر لشکر اشقیا را گرفته‌اید! مردم فریاد زدند «می‌کشم، می‌کشم آن‌که برادرم کشت!» دختری جیغ کشید سوختم. صدا محو شد. دور شد. نزدیک شد. ضربه. دست‌هایم را سپر سرم کردم. ضربه. خون روی چشم‌هایم را پوشاند. ضربه. فریبا را گم کردم. احمد و مرتضی را هم. افتادم وسط جمعیت. دست کردم توی جیبم. دستبند فریبا نبود. یکی از مأمورها محکم با پوتینش کوبید توی دهنم. دو نفر با باتوم کوبیدند توی سرم. چشم‌هایم بسته شد. صداها پیچیدند توی سرم. صدای مردی که گفت بچه را کشتند، صدای جیغ‌های دختری که انگار فریبا بود، صدای داریوش که می‌خواند «تو شبو از من گرفتی، تو منو دادی به خورشید» صدای جیغ‌های دختری که فریبا بود…
خسته‌ام. خیلی خسته‌ام. نمی‌توانم چشم‌هایم را باز کنم. نمی‌توانم حرف بزنم و به مادرم بگویم برود خانه‌ی فریبا را پیدا بکند و بهش بگوید که دوستش دارم، مثل خودش که می‌گفت تو را و آزادی را یک اندازه دوست دارم. صدای دستگاه ضربان‌سنج قلب که بوق ممتد می‌زند، می‌پیچد توی سرم. قفسه‌ی سینه‌ام با حرکات محکم تکان می‌خورد. پرستار می‌گوید «شوک!» و اشک‌هایش می‌چکد روی سینه‌ی لختم. مادرم فریاد می‌کشد و خدا را قسم می‌دهد به جوانی‌ام. صدای مردم می‌ریزد توی اتاق و سوار می‌شود روی صدای گریه‌های پرستار که می‌گوید متأسفم. صدای مردم می‌پیچد دور تن شکسته‌ی مادرم که افتاده است وسط راهروی بیمارستان. صدا، دستی می‌‌شود و دردها را از جمجمه‌ام بیرون می‌کشد. صدای هزاران مردمی که می‌گویند «نترسید، نترسید، ما همه با هم هستیم…»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *