سپردهای به قدمهات، اختیارت را
که تاکسیِ غزل میکند سوارت را
دوباره خواست که رانندگی کند با تو
که بازگو کند افکارِ زهردارت را:
«مرور کن همه غمهای بیشمارت را
بیا بباف، ذلیلم! طنابِ دارت را
شبانه میچرخی، انتهایِ خفّاشی!
شروع میکنی از صبح استتارت را
نخند شاعرِ زخمی! چهکار خواهی کرد
سکوتِ سردِ زمستانِ بیبهارت را؟
بدون اندکی از شوقِ زندگی کردن
چگونه طِی بکنی راهِ بیگدارت را؟
به فلسفه بزنی، آخرش ندانستن؟
قُلپ قُلپ بخوری قرصِ اضطرارت را؟»
صریح بر تو و بر جاده همچنان میتاخت
به فاکِ «تَن تَتَ» میداد روزگارت را
«فروختی به دو تا بوسه هرچه بودِ مرا
فروختی به دو تا بوسه ابتکارت را»
تو آمدی که همیشه مرا هدر بدهی
گرفتهاند از تو واژهی «خسارت» را
کسی نمانده بمیرد برای تنهاییت
به مردهشور سپردند اعتبارت را
: «برو بمیر ذلیلم! پیاده شو بدبخت!»
به لحن مسخرهای گفت این عبارت را
دوباره این تویی و پرسههای خفّاشیت
سپردهای به قدمهات اختیارت را…
پویا چاوک
پ.ن: فروختم به دو تا بوسه کلِ دنیا را /رها کنید در این حسِ لعنتی ما را (سید مهدی موسوی)