آخ…! ضجه از گلویش پرت شد و تن سرخش افتاد بر خاک. یک لحظه میان خون و رگبار، دست از ماشه برداشتم و میان خانهای گِلی که هجوم فشنگ از درودیوارش میبارید، سینهخیز خزیدم بالای سرش. گلولهی کلاشینکف شانهاش را سوراخ کرده بود. گفتم: «رفیق، وایسا الان زخمتو می بندم!»
– «نه، برو شلیک کن! اگه صدای شلیک قطع شه فکر میکنن هردومونو زدن. بعد میان تو خونه و کارمون تمومه. برو شلیک کن، یالا!»
: «الان دو دقیقهای زخمتو می بندم.»
– «بهت میگم برو شلیک کن!!!»
چریکِ گلولهخورده دست برد، پایین پیراهنش را پاره کرد و گذاشت روی زخم و فشارش داد. سینهخیز رفتم به سمت پنجرهی خانهی سوراخسوراخشده. ژ۳ را گرفتم و شلیک کردم. سه خشاب بیشتر برایم نمانده بود. دیکتاتور حرامزاده گردانگردان نیرو فرستاده بود و هر لحظه به تعدادشان اضافه میشد. صدای گلولهها ممتد بود و ثانیهای از شلیک دست برنمیداشتند. نبرد، نبرد نابرابرِ مرگ و زندگی بود، یک لشکر در برابر مردی تنها با سه خشاب! از لب پنجرهای که پشتش سنگر گرفته بودم جنازهی رفقایم را میدیدم که چند متر جلوتر روی زمین در خونشان غرق بودند. تکتکشان را برادر صدا میزدم، حتی از برادر نزدیکتر بودند. بعد یکهو چیزی دیدم و شوکه شدم. یکی از آنها دست بالا برد و درحالیکه خرخر میکرد، به زحمت چیزی گفت. میان صدای رگبار گلولهها درست نشنیدم که چه گفت، اما از حالاتش فهمیدم که اشاره کرد: «بزن رفیق، بهم شلیک کن. از این درد خلاصم کن.»
بلافاصله بلند شدم که بیاورمش داخل خانه. بهمحض آنکه نیمخیز شدم، گلولهای پوست صورتم را خراشید و دوباره افتادم سر جایم. گلوله میتوانست چند سانتیمتر اینورتر باشد و مغزم را متلاشی کند. چند ثانیهای سر جایم خشکم زد و بیآنکه شلیک کنم، فقط نفسنفس زدم. رفیق زخمیام گفت: «برو بیارش داخل. کاورت میکنم.» خزید به سمت پنجرهی کناریام. بهزحمت ژ۳ را بلند کرد و گذاشت لب پنجره، شلیک کرد. نیمخیز رفتم به سمت در. اسلحهبهدست، شلیک میکردم و میرفتم به سمت رفیقم. رسیدم بالای سرش. گلوله گلویش را پاره کرده بود. خواستم روی زمین بکشمش داخل خانه، دیدم مرده است. تمام کرده بود.
رفیقم از پشت پنجره با تمام توان حنجرهاش فریاد زد: «نارنجک!!! نارنجک!!!»
با تمام توانم اسلحه را بغل کردم و خودم را پرت کردم داخل خانه. دو نارنجک پشت هم منفجر شد و بخشی از دیوار گلی و سوراخسوراخشدهی خانه را فرو ریخت. میان خاک و غبارِ خانهی ویرانشده، محاصره شده بودیم و دشمن در چند قدمیمان بود. گفتم: «باید از در عقب خارج شیم… نیزار… تو نیزار گممون میکنن. دیگه نمیتونن شلیک کنن. کور میشن…»
میان خاک و خل، درحالیکه گلوله بر تمام جان و زندگیمان میبارید، زیر بغلش را گرفتم و از در عقب خارج شدیم. روبهرویمان، تا چشم کار میکرد نیزار و لجن بود. با تمام همان نیمهجانی که در بدن داشتیم، درحالیکه سنگینی اسلحه تنمان را خسته میکرد، دویدیم به درون نیزار. یکی دو دقیقهای که گذشت، فهمیدند شلیکهایمان قطع شده و احتمالاً متوجه شدند که به تنها راه ممکن فرار کردهایم، نیزار. بله، کفتارها بو بردند و دنبالمان آمدند. صدای ماشینهای کشتار دیکتاتور را میشنیدیم. میغریدند و نزدیک میشدند به دم نیزار.
– «بدو برادر. زخمتو فشار بده و تا میتونی بدو. تو نیزار نمیتونن هیچ غلطی کنن.»
صدای ماشینهای کشتار دشمن را میشنیدم. غرش میکردند. خیلی نزدیک شده و احتمالاً حالا خانه را تصرف کرده بودند. گفتم : «بدو برادر. حرومزادهها دیگه هیچ غلطی نمیاونن بکنن!»
ناگهان فرماندهی کفتارهای دیکتاتور فریاد زد: «دوشکا!! دوشکا!! دوشکا رو بیارین!!!»
چند ثانیه بعد صور اسرافیل انگار از آسمان شنیده شد و دنیا بر سرمان فرو ریخت. رگبار گلوله بر تمام زندگیمان آوار شد! تق تق تق تق تق…
صدای شلیکِ رگبارِ دوشکا کل نیزار را برداشت. خودمان را انداختیم میان گلولای نیزار. گفتم: «تا جایی که میتونی خودتو بچسبون به زمین. دستاتو بذار رو سرت برادر…»
گفت: «زخمم، شونهم داره از درد میترکه!»
گفتم: «تحمل کن. کور شلیک میکنند. ما رو نمیبینند. بهزودی مهماتشون تموم میشه.»
آشکارا برای آرام کردنش یا شاید برای آرام کردن خودم دروغ میگفتم. گلولههایشان حالا حالاها تمام نمیشد. مادرقحبه ها تمام ادوات جنگی منطقه را آورده بودند برای سلاخی ما. جوری شلیک میکردند که انگار گلولههایشان تمامی ندارد و تا ماهها میتوانند بیوقفه شلیک کنند. گلولههای سهمگین دوشکا، تمام نیزار را نشانه میرفت و نیهای قطور اطرافمان را یکییکی میانداخت روی سرمان. گفتم: «وایسا، وقتی خواستن نوار گلولهشون رو عوض کنن، سینهخیز به راهمون ادامه میدیم. یه ربع همینجوری سینهخیز بریم میرسیم به ته نیزار.»
نفهمیدم چقدر گذشت؟ سی ثانیه، سه ساعت یا سه سال؟ اما بالاخره رگبار آرام گرفت. وقتِ عوض کردن نوار گلولههای دوشکا بود. گفتم: «برادر، بجنب، بریم!!»
بر زمین خزیدم و کمی جلو رفتم اما برادرم تکان نخورد! تکانش دادم: «رفیق! داداش!»
دستهایش انگار روی سرش قفل شده و چسبیده بود. برش گرداندم تا صورتش را ببی…نم! همانجا در کنارش وا رفتم. گلولهای چشم راستش را سوراخ کرده بود… . سرم را گذاشتم بر شانهی زخمخوردهاش و همانجا گریستم. آخرین برادرم را هم کشتند! حرامیها!
پیشانیاش را بوسیدم و از فرصت باقیمانده استفاده کردم. نیمخیز بلند شدم تا جایم را عوض کنم. همان لحظه رگبار دوشکا دوباره آغاز شد و درست پیش از آنکه روی زمین شیرجه بزنم، گلولهای سینهام را شکافت! سوزش کشندهای در تنم احساس کردم، سرخی خون را دیدم و بعد چشمانم سیاهی رفت…
◼
فرمانده گفت: «بعد از اینهمه شلیک، دخلشون اومد. بریم جنازهشونو بیاریم بیرون.»
لشکر نظامیان به همراه فرماندهاش اسلحهبهدست وارد نیزار شد. دستکم دویست نظامی ریختند به درون نیزار، به دنبال جنازهی چریکها. پس از چند دقیقه بیسیم فرمانده به صدا درآمد: «قربان، پیداشون کردیم. بیاین اینجا.» فرمانده موقعیت را پرسید و با عجله رفت تا دو جنازهی سوراخسوراخشده را ببیند. رسید به جایی که سربازانش حلقه زده بودند. افرادش را کنار زد و دو چریکِ درخونغلتیده را دید. گفت: «بالاخره شکارشون کردیم! کثافتای لجن!»
فرمانده جنازهی یکی از آنها را بررسی کرد: «سگجونو ببین! گلولهای که به شونهش خورد نکشتش، با اینکه حداقل نصف خون بدنشو گرفت، اما تیری که به چشمش خورد کارشو ساخت! چریک یهچشمِ عوضی!»
رفت سراغ جنازهی بعدی که چند متر آنورتر بود. با شکم روی زمین افتاده بود و خونِ تازه هنوز از زیرش به روی زمین جریان داشت. فرمانده با پایش جنازه را برگرداند تا صورت آخرین قربانیاش را ببیند. بهمحض اینکه آخرین جنازه را روی زمین غلتاند، چریکِ زخمی کلتش را بالا برد و دو بار به دهان باز فرمانده شلیک کرد! فرمانده با مغزی ترکیده و متلاشیشده بر زمین افتاد. نظامیان دیکتاتور امان ندادند و هرچه گلوله داشتند، خالی کردند به تن آخرین چریک. بدنش مثل آبکش سوراخ شد و همان ذره خونی که در تنش جا مانده بود، از تنش شره کرد بیرون.
آخرین چریک، فرمانده را کشت و جاودانه جان داد.
نظامیانِ یتیمشده، جنازهی چریکها را همانجا رها کردند و تنها جسد فرماندهشان را از نیزار بیرون کشیدند.
فردایش از تمام نیزارهای بهخوننشستهی وطن، مسلسلها قیام کردند!
مثل همیشه غیر منتظره بود??عالی
بی نظیر بود استاد ابراهیم پور