رویانده در من بذرهای ناگهانش را
تا نو کند هم صحنه هم بازیگرانش را
با گوشت و خونم نوشته داستانش را
از استخوانهایم گرفته امتحانش را
ساییدن سخت مفاصل زیر زن بودن!
زیبایی سایندهی تصویر زن بودن
جز درد چیزی نیست در تقدیر زن بودن!
من خستهام اما کسی باید جهانش را…
مدیون لختهلختههای بطن من باشد!
تا تکههای زن برای نو شدن باشد
تا نسل نو مرهون ابعاد لگن باشد،
میسنجد او ظرفیت زایندگانش را
گنجایش غمهای عالم در کف تابه
با هرم داغ داغ… با تَفّ و تَف تابه
با عشق میانداخت در جوش و کف تابه
مادر همیشه قلب گرم مهربانش را…
بشقابها را چیده در انبوه دلتنگی
مانده هزاران سال در او نوح دلتنگی
کشتیش هم خشکیده روی کوه دلتنگی
وا میکند از بند رختی بادبانش را
گم می شود در هایوهوی شستن و رُفتن
گم میشود در بیکسی و با کسی خفتن!
گم میشود در کی؟ چگونه؟ تا چه حد؟ گفتن!
گم میکند هی دست و پایش را… زبانش را
– من کیستم؟ درگاه قدس دست ساییده
یا موطن ویران ایران مغول دیده؟
– خاموش! این جرم مؤنث خوب زاییده
تا حد ارضای خدا، پیغمبرانش را!
ای پوست مهتابی بکر نبوسیده
ای خشکی لب صورتیهای پلاسیده
امید یعنی مرگ چون این عشق پوسیده
تغییر خواهد داد قطعاً دلبرانش را
زینب چوقادی