طالع نحس
بابک ابراهیمپور
تقدیم به سجاد نیرومند، برای رنجهای مشترکمان.
احمد گفت: «هزار بار بهت گفتم. برو پیش این دعانویسه؛ کارتو راه میندازه.»
بهزاد جواب داد: «باز این مزخرفات رو تحویل من نده. مثلاً تو رفتی، زندگیت از این رو به اون رو شد؟!»
– «نه حالا در این حد. ولی خب کاملاً حس میکنم اون نحسیای که رو زندگیم افتاده بود، از بین رفته یا حدأقل کمرنگتر شده. دیگه اونقدر پشتسرهم اتفاق بد برام نمیافته. تو نحسی افتاده تو زندگیت. طالعت نحسه! چارهات، رفتن پیش همین دعانویسهس!»
:«رد دادی احمد، رد دادی! این خرافات و دریوریها چیه؟! از تو بعیده!»
– «حالا چون رفتی دانشگاه واسه ما لیسانس فلسفه گرفتی، فکر کردی خیلی حالیته و همهش خرافات خرافات میکنی؟ مرد حسابی، همهچیزعلم نیست. همهچیز منطق نیست. یه چیزایی هست که فراتر از دانش ماست و مغز ما بهش قد نمیده. این دعانویسا کارشونو بلدن. البته خب خیلیهاشون کلاهبردارن و کاری از دستشون برنمیاد. ولی این کارش خیلی درسته. هر کی رفته پیشش راضی بوده! تو هم بهجای اینکه هرروز بیای پیشم چسناله کنی، یه سر برو پیشش. اصلاً پولشو خودم میدم.»
:«بحث پولش نیست. من حاضر نیستم به این خرافات و شیادی تن بدم. مزخرف محضه! طالع نحس چیه؟ من فقط گاهی یهکم بدشانسی میارم.»
– «انگار تو گوش خر دارم یاسین میخونم. واقعاً خری بهزاد! حاضری تو زندگیت دهنت سرویس شه ولی یه راهی که جلوت میذارن رو امتحان نکنی. خود دانی!»
بهزاد و احمد چایشان را خوردند و بعد از قهوهخانه خارج شدند و هر کس رفت به خانهاش.
رأس ساعت 7:20 صبح، بهزاد از خانه بیرون زد تا به سرکار برود. ماشینش را روشن کرد و به جاده زد. پانزده دقیقهی بعد در حین رانندگی، صدایی شنید و بعد ماشین شروع کرد به لقزدن. کنار کشید و زد روی ترمز. پیاده شد. لاستیک جلوی ماشین پنچر شده بود! با اعصابخردی و بدوبیراه گفتن، رفت سراغ صندوقعقب و جک و لاستیک زاپاس را درآورد و شروع کرد به عوضکردن لاستیک. اواسط کار بود که جک از زیر ماشین در رفت و نزدیک بود دستش لای چرخ ماشین گیر کند. دوباره جک را جا زد و با عجله لاستیک را عوض کرد و با دست و آستین سیاه و خاکی، نشست پشت فرمان. وقتی به شرکت رسید، ساعت 8:30 بود. همکارانش با تعجب به دستهای سیاه و کثیفش نگاه میکردند.رفت دستش را توی دستشویی شرکت شست و آمد پشت میزش نشست. بعد از یکی دو دقیقه، رئیس آمد بالای سرش، کاغذی گذاشت جلویش و بیکموکاست گفت: «اخراج!»
– «جناب! من پنچر…»
رئیس از کوره در رفت:«آره. ایندفعه پنچر کردی. دفعهی پیش ننهت مریض بود. یه دفعهی دیگه آنفولانزا گرفتی. دفعهی قبلش عمهت فوت کرده بود. دفعهی قبلشم… مرد حسابی ما رو خر گیر آوردی؟ این چه وضع کار کردنه؟! برو حسابداری تسویه کن. به سلامت!»
بهزاد متوجه شد که حرف زدن با رئیس بیفایده است. سرش را انداخت پایین، برگه را گرفت و رفت به حسابداری.
بعد از اخراجشدنش، به خانه برنگشت. با ماشینش از شهر خارج شد. رفت به منطقهی کوهستانی اطراف شهر تا شاید کمی آرام بگیرد. شغلش را با کلی بدبختی و رو زدن به فک و فامیل و آشنا پیدا کرده بود و صد نفر سفارشش را کرده بودند تا بتواند آن کار با حقوق بخور و نمیر را گیر بیاورد. به کوه معروفی که خارج از شهر بود، رسید. از ماشین پایین آمد و تا دامنههای کوه پیاده گز کرد و جایی برای نشستن پیدا کرد. آنجا محل قرار عشاق بود. معمولاً دختر و پسرهای زیادی آنجا میآمدند تا خلوتی برای خود پیدا کنند. انصافاً محل آرامبخش و رمانتیکی هم بود. اتفاقاً در نزدیکیاش یک دختر و پسر را دید که با عطش سیریناپذیری پشت بوتهها یکدیگر را میبوسیدند. موبایلش را درآورد و سعی کرد کار ناتمام چندماههاش را تمام کند و بالأخره به مریم بگوید که چقدر دوستش دارد. این لحظه فرصت خوبی بود که با وصل شدن به مریم و رقم زدن یک اتفاق خوب، اوضاع گند چند ساعت اخیر را جمعوجور کند. مریم دختری بود که بهزاد چند ماهی میشد با او در اینستاگرام حرف میزد. شواهد نشان میداد که از بهزاد خوشش میآمد. هرروز یکی دو ساعتی به یکدیگر پیام میدادند و به بهانههای مختلف حرف میزدند، برای همدیگر موزیکهای مورد علاقهشان را میفرستادند و گاهی فیلمهایی که دیده بودند را برای یکدیگر میفرستادند تا طرف مقابل هم آن فیلم را ببیند و به بهانهی حرف زدن درمورد فیلم، ارتباطشان را تداوم دهند؛ هرچند که گاهی مریم مثل همهی زنها که اخلاق و عادتهای گهی دارند، چند روز غیبش میزد و پیامهای بهزاد را بیپاسخ میگذاشت، اما رویهمرفته بهزاد حدس میزد که قرار است اتفاقات خوبی بین خودش و مریم بیفتد. فکر کرد که چه بگوید؟ مستقیم به او ابرازعلاقه کند یا غیرمستقیم؟ اصلاً چگونه بگوید و مطرح کند؟ در طی چند ماه زمینهچینیها خوب پیش رفته بود و فقط یک ضربهی نهایی میخواست که کار را تمام کند و رسماً با او وارد رابطه شود. تصمیم گرفت با او قرار بگذارد. به او پیشنهاد پیادهروی در یک بعدازظهر قشنگ را بدهد؛ درست همینجا. موبایلش را درآورد و اینستاگرام را باز کرد تا کار را تمام کند. همینکه اینستاگرام را باز کرد، عکس پروفایل مریم با دایرهی سبزرنگ دورش را بالای صفحهی موبایلش دید. استوری کلوزفرند گذاشته بود. خیلی خوشحال شد و چشمانش خندید. وقتی دید که مریم او را در کلوزفرندش گذاشته، فهمید که دیگر کار تمام است و قطعاً رابطهشان شکل گرفته؛ فقط میبایست او را به بیرون دعوت کند. با ذوقوشوق همینکه روی عکس مریم ضربه زد، تمام تنش یخ زد! استوری باز شد و بهزاد، دست مردانهی زمختی را دید که دست سفید و ظریف مریم را گرفته بود. مریم هم با یک شکلک قلب، دوستپسر جدیدش را تگ کرده بود. چند ثانیه همانطور استوری را نگاه کرد و بعد بلافاصله مریم را بلاک کرد. گوشی را در جیبش گذاشت و راه افتاد به سمت خانه. دختر و پسر پشت بوتهها کماکان داشتند یکدیگر میبوسیدند…
هوا کاملاً تاریک شده بود و بهزاد با اعصابی بهلجنکشیدهشده، در خیابان گاز میداد و کون به کون سیگار میکشید و سرفه میکرد. درواقع او تا همین اواخر اصلاً سیگاری نبود. بدبیاریهایش که زیاد شد، به سیگار و گاهی هم الکل پناه میبرد. به این فکر میکرد که چرا آنقدر زنها عجیب و آنرمال هستند؟ چرا هیچکدامشان مثل آدمیزاد رفتار نمیکنند؟ چرا آنقدر ناقص، فرگشت پیدا کردند؟ به رفتار عجیب مریم فکر میکرد. چند ماه او را معطل کرد. چند ماه هی رفت و هی آمد و هی گرم گرفت و دوباره هی چند روز غیبش زد و او را اصطلاحاً در آبنمک گذاشت و آخرش مال کس دیگری شد. سیگار میکشید و به همهچیز فحش می داد؛ به مریم، به زندگی، به رئیسش، به مرگ که چرا نمیآمد و حتی به لاستیک پنچر ماشینش. بهزاد دست برد روی صندلی شاگرد تا پاکت سیگار را بردارد. پاکت افتاد کف ماشین. یک لحظه خم شد تا پاکت را بردارد و همچنان چشمش به جاده بود. پاکت، دور بود و دستش نرسید. یک لحظه، فقط برای یک ثانیه جاده را بیخیال شد و خم شد به طرف پاکت سیگار و بعد ناگهان چیزی محکم کوبیده شد به شیشهی ماشینش و تمام شیشه را خرد کرد. زد روی ترمز. صدای جیغ ترمز با صدای کوبیدهشدن چیزهایی بر زمین همزمان شد. از ماشین پیاده شد و خودش را یکجورهایی خیس کرد. مادری بچهبهبغل داشت از اتوبان رد میشد که بهزاد با ماشین پرتشان کرد! هر دو، کنار اتوبان بیحرکت افتاده بودند. بهسرعت رفت بالای سر هر دو. مادر را چند بار تکان داد و صدایش کرد. سرش خونریزی شدیدی داشت. نبضش را گرفت. علائم حیاتی نداشت. بلند شد که برود سراغ بچه اما همینکه او را دید، زانوهایش شل شد و افتاد. مغز بچه ریخته شده بود کف خیابان و تکههای کوچک صورتیرنگ مغز با خون آمیخته شده بود. در اتوبان خارج از شهر، تیر چراغ نبود و دیگران احتمالاً چیزی ندیدند یا اگر هم دیده بودند، به تخمشان هم نبود و زودتر رسیدن به خانه را به کمک کردن به آدمهای تصادفکرده، ترجیح میدادند. بهزاد هی اینپاوآنپا کرد. دوباره نبض زن را گرفت. از مرگش مطمئن شد. بعد سوار ماشین شد و گازش را گرفت و مستقیم به سمت خانه راند. در بین راه، چندبار احساس کرد که دارد سکته میکند. شانهی چپش تیر میکشید. قفسهی سینهاش درد میکرد و دستهایش به لرزش وحشتناکی افتاده بود و بهسختی میتوانست دنده را عوض کند. بعد از نیم ساعت که پیشانیاش تیر کشید، تازه دوزاریاش افتاد که موقع تصادف با سر رفته بود توی شیشه و سرش خونریزی کرده بود. خودش را توی آینهی ماشین برانداز کرد. بالای پیشانیاش بهاندازهی یک نارنگی باد کرده بود و شرارههای خونِ خشکشده تا کنار دماغش ریخته بود پایین. به خانه که رسید، ماشین را در پارکینگ پارک کرد و آنقدر اضطراب داشت که با وجود فضای بزرگ پارکینگ، باز هم ماشینش را مالید به دیوار. بهزاد همین که درِ خانه را باز کرد، گربهاش، تنها همدم سالهای تنهاییاش، از سر بازیگوشی خواست از در بپرد بیرون که بهزاد با ممانعت، خواست جلوی او را بگیرد و در را محکم بست و دم گربه ماند لای در و جیغ بلندی کشید. بهزاد درجا گربه را بغل کرد و به داخل برد. گربه او را چنگ کشید و از بغلش پرید بیرون و از شدت درد، چند دور توی خانه دوید و بعد بنا کرد به لیسیدن دم شکسته و کجشدهاش. بهزاد گربهاش را نگاه کرد و زد زیر گریه. بالأخره علائم پاشیدگی روانی، بروز پیدا کرد. دم گربهی 8 سالهاش کج شده و شکسته بود. خونریزی هم داشت. بهزاد به هر ضرب و زوری بود گربه را بغل گرفت و دمش را وارسی کرد. گربه مدام به دست و بال بهزاد چنگ میزد و میخواست از لمس شدن دمش رها شود. بهزاد توجهی به پنجه کشیدن گربه نمیکرد و با وجود آنکه حیوان از شدت درد با پنجههای تیزش دستهای بهزاد را خراش میداد، او با دقت دم را نگاه میکرد. همانطور که گربه را بغل کرده بود، پماد آنتیبیوتیک آورد و روی زخم دمش مالید. بعد او را محکم بغل کرد، صورت گربه را به گونهاش چسباند و یک دل سیر گریه کرد. گربه در بغل صاحبش آرام گرفت و بعد از یکی دو دقیقه، شروع کرد به لیسیدن صورت صاحبش.
ساعت حدوداً 4 صبح بود که با صدای زنگ موبایلم بیدار شدم. بهزاد بود. یکجورهایی ریدم به خودم. بعید بود بهزاد این موقع تماس بگیرد، مگر اینکه گندی بالا آمده باشد. با حال و هوایی خوابآلود و صدایی گرفته، جواب دادم: «مرد حسابی… این وقت شب… سگ تماس میگیره؟ چته بهزاد؟»
بهزاد کمی مِنومِن کرد. متوجه گرفتگی صدایش شدم. برای حرف زدن،دوبهشک بود انگار. بالأخره گفت: «این دعانویسه که گفتی. همین الان شمارهشو بهم بده. کارش خوبه، نه؟»