دیشب خوابی دیده بودی که هنگام دفنِ این پسربچهی هشتساله یادش افتادی. زنی در کنار ساحل با لباس دنبالهدارِ فیروزهای و گلهای بنفش. چیزی که جز هیبت آن زن توجهت را جلب کرد لطافت و سایش آرام دنبالهی لباسش بر فراز خط افق بود. زنی شبیه دریا. چرا برنمیگشت؟ چرا تو از پشت پنجره کنار نمیرفتی؟ رویا نه؛ این واقعیتی در خواب بود. آرام رویش را برگرداند. چیزی از پشت لکههای پنجره مشخص نبود امّا مطمئن بودی که آشنا است. دستهگلی با گلهای بیرنگ در دستهاش دیدی. چند قدمی از ساحل فاصله گرفت و کمرش را به نرمی الیاف لباسش خم کرد. گلهای بیرنگ را روی شنها گذاشت. رویش را به طرفت چرخاند. از خواب پریدی. تو را دید؟ او را دیدی؟
مامور کفن و دفن تکیهاش را از دیوار برداشت. راضی از رشوهای که گرفته بود بیل را از دستت قاپید. دستهات بیحس کنار تنت آویزان ماند. دیروز صبح وقتی چمدان را از دستان همسرت قاپیدی دستهات اینطور بیرمق نبود. باری جز یک چمدان سنگین پر از وسایل پسرت در آن نداشتید. نمیدانستی کجا میروی. فکرش را هم نمیکردی بیست و چهار ساعت دیگر در این ویلا و کنار ساحل به همراه مامور کفن و دفن مشغول دفن یک کودک باشی.
گفتند بچهی هشتسالهای در رامسر شفا دهندهی امراض لاعلاج است. حتی بزرگان حکومت هم هر ماه پیشش میروند. مردم رامسر روی کارش قسم میخورند و در هر خانوادهای یک نفر پیدا میشود که از دعا و بوسههای او شفا پیدا کرده باشد. نمیخواستی صفت لاعلاج را روی مریضی پسرت بگذاری اما چشمهای او که کمسوتر از روز گذشته بود خبر از پایان خوشیِ فرزند داشتن را میداد. نمیخواستی به بد فکر کنی اما منتظر بدترین بودی. شب ها دستت را کنار دهانش میگذاشتی تا بخار نفسش با خیال راحت راهی اتاق خوابت بکند. همسرت فقط نگاه، فقط لمس میکرد. مانند دو نفری که هواپیمایی را از پنجرهی دفتر کارتان می بینید که بزرگ و بزرگتر میشود. مطمئنی که به داخل ساختمان خواهد آمد مطمئنی که ذره ذره در آتش خواهی سوخت و راه فراری نداری؛ امّا ما هیچ ما نگاه…تصمیم گرفته بودی فردا به سمت رامسر راهی شوی. اما تمام شب خواب به چشمهات نیامد. کتابی را از کنار تختت برداشتی و زمزمه وار خواندی:
امشب
در یک خواب عجیب،
رو به سمت کلمات،
باز خواهد شد.
باد چیزی خواهد گفت.
سیب خواهد افتاد،
روی اوصاف زمین خواهد غلتید،
تا حضور وطنِ غایب شب خواهد رفت.
سقف یک وهم فرو خواهد ریخت.
چشم
هوش محزون نباتی را خواهد دید.
پیچکی دور تماشای خدا خواهد پیچید.
راز، سر خواهد رفت.
ریشهی زهدِ زمان خواهد پوسید.
سر راهِ ظلمات
لبه ی صحبت آب
برق خواهد زد،
باطن آینه خواهد فهمید.
امشب
ساقه ی معنی را
وزش دوست تکان خواهد داد.
بهت پرپر خواهد شد.
ته شب، یک حشره
قسمت خرّم تنهایی را
تجربه خواهد کرد.
داخل واژه ی صبح
صبح خواهد شد.¹
خانهای متروک میان سرسبزی وحشی خزهها جا مانده بود. هنوز هم نمیدانی کودک هشت ساله تنها آنجا زندگی میکرد یا نه؟ نمیدانی این صف طویل تا کی ادامه خواهد داشت. نمیدانی چطور این اعتماد و تصاویر فراتر از مستند را برای خود حل کنی. آرام قاشق را داخل فنجان چای شیرینت هم میزنی. نشستهای و پسر هشت ساله را نگاه میکنی. چرا باید یک کودک انقدر حس آشنا منعکس کند. گفت تومورش کجاست؟ لبهای خشکت توان صحبت نداشت. دست هاش را قبل از گقتن تو روی سر پسرت گذاشت. سر بیمویش را نوازش کرد. در گوش فرزندت حرفی زد و هردو با هم خندیدند. چند سال بود خندهی او را ندیده بودی؟ “کودک شفابخش” گفت:
– هر شفایی زندگی نیست بعضی شفاها شیرینتر از زندگی و جاودانگی است. ناراضی را نمیتوانی بدون عوض کردن شرایط راضی کنی. شرایط او و این دنیا دست تو نیست؛ پس شرایط خودت را تغییر بده. کسی که باید شفا پیدا کند تو و ترس توست. من را از در پشتی بیرون ببر. رو به روی ویلایی که رو به ساحل کرایه کردهای دفن کن. من الان خواهم مرد.
دستهات توان این همه لرزش را نداشت. کودک شفابخش را مانند بالشی از پَر، روی دستهات گرفته بودی و تا پیدا شدن ساحل و ویلایتان میدویدی. صدای مردمی که در صف طویل منتظر درمان لاعلاجهاشان بودند در سرت میپیچید.
مامور کفن و دفن بیل را از دستت قاپید و با چند حرکت، گودالی به اندازه بدن نیممتریِ پسربچه درست کرد. رویت را برگرداندی و راهی خانه شدی. نمیخواستی هیچکدام از مراحلی را که از قبل برایت جهت دفن او و محکم کاری برای لو نرفتن این قبر گفته بود را ببینی.
پشت پنجره ایستادی و دستهات را روی دهانت جمع کردی. کار مامور کفن و دفن خیلی وقت پیش تمام شده است. چند ساعتی از غروب میگذرد. نمیدانی از کِی همسرت کنارت ایستاده و بدون هیچ حرفی به لکههای پنجره خیره مانده است. پسرت با گامهای استوارتر از همیشه از مقابل ویلا عبور میکند و به مدفن میرسد. شما فقط نگاه میکنید. کنار خاک تازه دراز کشید و بیحرکت ماند.
نمیدانی چند ساعت،چند روز،چند ماه، چند سال است که پشت پنجره ایستادهاید و به فرزندتان نگاه میکنید؟ دستهای همسرت را رها میکنی و به ساحل میروی. مامور کفن و دفن بازگشته و با آبپاچ فرزندت را خیس میکند. فکر کردی شاید یکی از مراحل جا ماندهی کفن دفن باشد اما چرا روی بدن فرزندت؟
به محض اینکه دستانت را روی شانهی مامور کفن و دفن میگذاری شروع به صحبت میکند. انگار ضامن حرف زدنش کشیده شده باشد.
– تبریک میگویم قربان. به سلامتی پسرتان ریشه کرده. دیگر نگران نباشید این ریشههایی که من میبینم نه تنها با موج و باد و طوفان تخریب نمیشود؛ هر روز قویتر و سبزتر خواهد شد. اگر هم شما نقل مکان کنید من خودم حواسم به پسرتان هست. فقط جسارتاً شیرینی ما یادتان نرود.
نمیدانی از کی کنار همسرت ایستادهای و دستانش را به دستانت بازگرداندهای. از میان لکهای شیشه به پسرت زل زدهای. تو باید برگردی به خودت برگردی به من. باید برگردی.
همسرت میخواند:
دستت را میسپارم
به فاصلهی امروز
آغوش فردا
از میان لکههای شیشهی پنجره زنی در کنار ساحل با لباس دنبالهدارِ فیروزهای و گلهای بنفش میبینی.
1. سهراب سپهری