انتقام از آشپزخانه
داستانی از محمد حسینی مقدم

وقتی که پدر مرد، مادر تصمیم گرفت از آشپزخانه‌اش انتقام بگیرد. آشپزخانه‌ای که همه‌ی عمرش در آن برایمان غذا پخته بود. از کابینت‌ها شروع کرد. کمکش کردم که در چوبی کابینت را در بیاورد و بشکند و بعد آسیابش کند. چوب‌های پودر شده را با آرد و نمک و آب و خمیر ترش قاطی کرد. نان نسبتاً سفتی درست شد. کمی جویدن آن برای آرواه‌های فرسوده‌اش مشکل بود ولی آن را خورد. و بعد بقیه کابینت‌ها هم را به تدریج در طی روزهای بعد خورد. خواهرم می‌گفت شرط می‌بندم از پس خوردن کابینت‌ها بر نمی‌آید. این طرز حرف زدن او، مادر را بیشتر به خوردن آشپزخانه‌اش مصمم می‌کرد. برادرم نگران سلامتی مادر بود می‌گفت باید هر طور شده منصرفش کنیم اما مادر همچنان می‌خورد.
بعد نوبت سینک دستشویی و بقیه‌ی قطعات فلزی بود. با قیچی آهن‌بری برای مادرم تکه تکه شان کردم و بعد با سوهان برقی پودر کردمشان. صدای کشیده شدن فلز به سوهان برقی، چندش‌آور بود. مادر گرد فلزها را ریخت داخل شیر برنج تا قورت دادنشان آسان باشد. روز اول چند بار خون بالا آورد. ظاهراً مقدار سینک دستشویی که توی شیر برنجش ریخته بود زیاد بود. برایش دستمال آوردم. تشکر کرد. برادرم به او التماس می‌کرد که لازم نیست همه‌ی سینک دستشویی را بخورد. خواهرم می‌گفت شرط می‌بندم نمی‌تواند بقیه‌اش را بخورد. مادر بلند شد و رفت پاکت شیر را از توی یخچال برداشت تا باز هم شیر برنج درست کند.
کارش که با آن‌ها تمام شد رو کرد به من و گفت که می‌خواهد لامپ‌های آشپزخانه را بخورد ولی دستش نمی‌رسد که آن‌ها را باز کند. لامپ‌ها را برایش باز کردم. آن‌ها را توی یک قابلمه بزرگ ریخت و کوبیدشان. قطعه‌های فلزی‌شان را جدا کردم تا با سوهان برقی برایش پودر کنم. شیشه ها را با سس چربی قاطی کرد و قاشق‌قاشق قورت داد. گرد فلز سرپیچ لامپ‌ها را هم ریخت توی کلوچه‌هایش و آن‌ها را هم به تدریج بلعید. خواهرم آمد توی آشپزخانه وقتی که دید لامپ‌ها نیستند خیلی تعجب کرد. بعد پوزخندی زد و رفت بیرون. برادرم آمد توی آشپزخانه وقتی که دید لامپ‌ها نیستند شروع کرد به گریه کردن. برادرم هر وقت هم که می‌رفت دستشویی و از روی لکه‌ها می‌فهمید که مادر دوباره خون دفع کرد باز هم گریه می‌کرد. خواهرم به او می‌گفت که بهتر است جای دیگری را برای زار زدن‌هایش پیدا کند ممکن است که کسی توی صف دستشویی باشد آخر.
مادر به من گفت که می‌خواهد اجاق گازش را آخر از همه بخورد این‌طوری آشپزخانه‌اش درد بیشتری خواهد کشید. چون یک آشپزخانه تا وقتی اجاق گاز دارد زنده است و او نمی‌خواهد یک آشپزخانه مرده که دیگر دردی را حس نمی‌کند بخورد.
مادر گفت که از کاشی‌های کف و دیوار می‌خواهد در سوپش استفاده کند. کاشی‌ها را برایش شکستم و کوبیدم تا خاک شدند. خاک‌شان را ریخت داخل سوپ. سوپ تیره و غلیظی شد. ادویه‌اش را زیادتر کرده بود و بوی تندی می‌داد. مادر کاشی و کف و دیوار آشپزخانه‌اش را کاسه کاسه خورد. تا چند مدت فقط غذایش همین بود. برادر و خواهرم با هم قهر کرده بودند و حرف نمی‌زدند. از آن‌ها خواستم بروند خرید. برادرم گفت نمی‌رود تا زودتر مواد اولیه‌ی مادر تمام بشود و دیگر بیشتر از این خودش را اذیت نکند. خواهرم گفت هر کس می خواهد آشپزخانه را بخورد خودش برود خرید کند. گفتم لازم نیست خودم می‌روم. لباس پوشیدم و رفتم بیرون برای خرید.
وقتی که برگشتم دیدم مادر رفته سراغ قطعات پلاستیکی. از هود آشپزخانه تا گلوئی زیر سینک، همه را برایش پودر کردم. بخشی از پلاستیک‌های ریز شده که رنگی بودند را برای تزئین ریخت روی خامه‌ی کیکش. بقیه را با برنج و گوشت و سبزی مخلوط کرد و با آن‌ها دلمه درست کرد. برادرم نگران سلامتی مادر بود و مدام سیگار می‌کشید. خواهرم در حالیکه سیبی را گاز می‌زد گفت شرط می‌بندم مسموم می‌شود. برادرم به او گفت که خفه شود. خواهرم گفت که خودت خفه شو. من به آن‌ها گفتم که بهتر است هر دویشان خفه شوند.
مادر پلاستیک در یخچال را در کوفته‌هایش به کار برد و پودر پلاستیک بدنه‌اش را با مواد پیراشکی قاطی کرد. از دسته‌ی چاقوهایش در مایه ماکارونی استفاده کرد و شیشه‌ی لیوان‌هایش را ریخت داخل مربا و هم زد. شیر دستشویی را با زرشک و زعفران ریخت روی پلو و مخلوط‌کنش را با ماست خورد. با زود پزش رنگین‌پلو درست کرد و با سماورش لازانیا پخت. با چرخ گوشتش ترشی انداخت و وردنه و گوش‌کوب را ریخت توی قورمه سبزی و گذاشت جا بیفتد.
مدتی بعد مادر بالاخره در اثر مسمومیت و خون‌ریزی شدید معده بستری شد. برادرم وقتی که من نبودم زنگ زده بود آمبولانس بیاید. وقتی که رسیدم خانه خواهرم ماجرا را تعریف کرد و بعد غرغرکنان گفت که هیچی دیگر نمی‌شود توی این خانه درست کرد و خورد خوب شد مادر تلفن را نخورد وگرنه نمی‌شد زنگ زد پیتزا سفارش داد. با خواهرم دعوایم شد. بعد رفتم بیمارستان خواستم مرخصش کنم که با برادرم دعوایم شد و نتوانستم. مادرم اشاره کرد کرد که بروم نزدیک و بعد توی گوشم گفت که فقط اجاق گاز مانده. برگشتم تا آن را هم برایش پودر کنم سوهان برقی و بقیه‌ی وسایلم را بردم توی آشپزخانه. با آشپزخانه صحبت کردم گفتم که می‌خواهم چطور اجاق گاز را ریز ریز کنم. سعی کردم آرام‌آرام و با حداکثر زجر ممکن گاز را تکه تمه کنم. سعی کردم صدای کشیده شدن اره روی قطعات فلز تا جایی که می‌شود چندش‌آورتر باشد. تکه‌های اجاق گاز را سوهان کردم و بردم بیمارستان. نه بلد بودم با آن غذا بپزم و نه دیگر آشپزخانه‌ای مانده بود. در بیمارستان مادر اجاق گازش را آرام آرام و ذره ذره با کمپوت‌های کنار تختش خورد. و از من باز هم تشکر کرد. بعد از این که خورد انگار که ناگهان حالش خوب شد. دکتر آمد معاینه‌اش کرد گفت موردی ندارد و می‌تواند مرخص شود. برادرم چیزی نگفت برگشتیم.
شب که رسیدیم خانه مادر مرد. ولی قبلش ما را جمع کرد تا چیزی بگوید خواهرم گفت شرط می‌بندم می‌خواهد حرف‌های احساسی و شعاری بزند. من و برادرم به او گفتیم که خفه شود خواهرم گفت که خودتان خفه شوید. مادرم آرام لب‌هایش را گشود و از همه ما خواست که با هم دوست باشیم. از ما خواست که این‌قدر با هم دعوا نکنیم و به همدیگر نگوییم خفه شو و بعد از برادرم خواست که کمتر سیگار بکشد از من هم برای همه‌چیز تشکر کرد ولی به خواهرم چیزی نگفت.
چند ساعت بعد مادر توی خواب مرد. برایش یک قبر درست بغل قبر پدر خریدم و خودم او را توی آن گذاشتم. برادرم سر قبر مدام گریه می کرد. خواهرم نشسته بود روی قبر پدرم و ظاهراً هیچ احساسی نداشت. از توی قبر بیرون آمدم و روی مادرم خاک ریختم. مراسم که تمام شد همه به خانه برگشتیم. باید آشپزخانه را دوباره می‌ساختیم. آخر نمی‌شد که تمام مدت زنگ بزنیم و پیتزا سفارش بدهیم.

1 نظر در حال حاضر

  1. محمد حسینی مقدم… به جرئت می‌اتونم بگم اولین شاعر و اولین داستان‌نویس ایرانی مورد علاقه‌ام…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *