باران میبارد
دستم را دورِ گردن تو میاندازم
و تنها در شهر قدم میزنم
با هم به سینما میرویم
آهنگ گوش میدهم
تو میخوابی
من برای کارگردان لالایی میخوانم
از سینما بیرون میآیم
پشتِسرم هیچچیز نیست
باران میبارد
همهی شهر خیس میشود
من خیس میشوم
تو
وسط اتوبان
آفتاب میگیری
به اتوبانی که نیست، نگاه میکنم
تو از پشت پنجره
به من نگاه میکنی
من برای سربازهای کشور همسایه دست تکان میدهم
سالها را هل میدهی به جلو
تا موهایت زودتر سفید شوند
باد میآید
موهایت را باز میکنی
شاید رئیسجمهورِ کشورِ همسایه
موهایت را بهجای پرچم صلح باور کند
صدای آژیر میآید
ولی هیچکس نیست تا به پناهگاه برود
صدای آژیر میآید
ولی هیچ پناهگاهی وجود ندارد
صدای آژیر میآید
تو مُردهای
پدرم مرده است
مادرم مرده است
ما همه قبل از جنگ مردهایم
موشکها تا دم درِ خانه میآیند
و روی در مینویسند:
«آمدیم
نبودید
منفجر شدیم!»
#شعر از خشایار فرجنژاد