آخرين شيشهی وُدكای دلم ريخت زمين
مستی از كل سروپای دلم ريخت زمين
تک و تنها وسطِ كوچهی شبْ خالیها
رد شدی برجک تنهای دلم ريخت زمين
سرِ زلفِ تو رطب را به خجالت انداخت
عرق از صورت خرمای دلم ريخت زمين
چشم من ماتِ ضريحِ لب و دندان تو شد
از كراماتِ تو مينای دلم ريخت زمين
راهبی مست در انديشهی پاكی بودم
با نگاه تو كليسای دلم ريخت زمين
تا گذشتی و دلم پشت سرت راه افتاد
دين و ايمانِ دو دنيای دلم ريخت زمين
همهی شهر مرا كافر و مرتد خواندند
آبروی من و رسوای دلم ريخت زمين
من كه بيگانهی شعر و تبِ شاعر بودم
تو چه كردی كه غزلهای دلم ريخت زمين؟!
ارسلان زاهدزاده
خیلی قشنگبود…کلا اشعارتون رو دوست دارم اقای زاهدزاده ..موفق باشید
خوب و تقریبا بی عیب،بهترین شعری بود که از شاعران تازه کار و گمنام این سایت خواندم.
با آرزوی موفقیت بیشتر…