رؤیای سبز کوچکی در ذهن ما مانده
بعد از صد و پنجاه و شش ماهِ زمستانی*
بعد از سقوط شهر در چاه فراموشی
بعد از گلوله! بعدِ زندان! بعدِ ویرانی!

بین من و شهر و تو و آن تک‌درخت سبز
قول و قراری بوده که در ذهن رؤیا هست
از بیشمارانِ گرفتار فراموشی
تنها من و تو مانده‌ایم و کوچه‌ای بن‌بست

کفتارها دور سرم با شوق می‌رقصند
رؤیای سبزم را کجا پنهان کنم آخر؟
وقتی که خاکِ خانه را با خون حنا بستند
دیگر نمی‌دانم چه خاکی را کنم بر سر **

از چشم‌های مردم این شهر می‌ترسم
از چشم‌های بسته‌ی همدستِ جانی‌ها
ما خواستیم اما نشد! کفتارها بردند!
لعنت به پشت‌پرده‌ی سرخ تبانی‌ها

ما سبز می‌مانیم اگرچه سخت خواهد بود
ما بذر امیّدیم توی ذهن این خانه
رد می‌شویم از این سیاهیِ زمستانی
از نو جوانه می‌زنیم و روزِ پایانِ↓
این آهِ کشدارِ پر از کشتار نزدیک است!

حمیدرضا امیرخانی

۲۵ خرداد ۱۴۰۱
**با احترام به میرزاده عشقی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *