The Great Man (مردان بزرگ)
از همان اول که از شکم مادرش بیرون آمد، زیبا بود. اما وقتی عکسی را که خوابیده بود و مانند کوپیدو کمان در دست داشت را گرفت، همه را محو خودش کرد. وقتی همراه پدرش به سوله میرفت، تمامی کارگران دست از کار میکشیدند و با او بازی میکردند. پدر هم از دور نگاهش میکرد، باد به غبغبش میانداخت و سرش را بالا میگرفت تا کارگرهایش اشکهایش را نبینند.
مادر هر جا مینشست، تعریف میکرد که چطور میترا باعث شده که بعد از آتشسوزی سوله، پدر نازپروردهاش ادامه دهد. و بااینکه در این خانه نمور و کوچک زندگی میکنند دم نزند. تعریف میکرد که چقدر پدر وابسته به میترا شده است. میگفت که تمامی وقتش را صرف او میکند و حتی هنگامیکه از خانه بیرون میرود، او را با خودش میبرد و به دوستان و مغازهداران محل معرفیاش میکند. او همین کارهای پدر را باعث باز شدن پای میترا به کوچه میدانست.
میترا هم که جا پای پدر گذاشته بود خیلی زود در دل اهل محل جای گرفت. در تمامی محل، نمیتوانستی کسی را پیدا کنی که میترا بشناسد و از او تعریف نکند. همه این نکته را تصدیق میکردند که میترا مثل جواد آقا دستودل گشادی دارد، و هرچه که دارد ـ درست مثل پدرش ـ با بقیه تقسیم میکند. با همین کارهایش توانسته بود دل اهل محل را به دست بیاورد.
روزها همینطور میگذشت و میترا بزرگ و بزرگتر میشد تا بالاخره بلوغ را رد کرد. بعد از بلوغ بود که تیر چشمانش هر پسری را زمینگیر میکرد، و آنها چنان محو او میشدند که از کیف پولشان غافل. خیلی زود میترا به این قابلیت خودش پی برد. بالا شهر میرفت و جیب بچه مایهها را میزد، و بین بچهمحلهای خودش تقسیم میکرد. هر وقت هم که بچه مایهها دردسری درست میکردند، چند قطره اشک باعث میشد که دوباره جیبشان خالی شود.
روزگارش اینطور سپری میشد تا زمانی که پدرش مریض شد و مرد. و او آقای عسکری – صاحب بیمهی عسکری – را مقصر میدانست. بااینکه او طبیعت بخشندهای داشت اما نمیتوانست آقای عسکری را ببخشد، همانطور که مادرش هم نمیتوانست. پدرش تمامی صاحبان بیمه را شپش میدانست و میترا هم ندیده بود که کسی با این عقیده پدرش مخالفت کند. پس تصمیم گرفت درست مثل قهرمان کمان به دست دوران کودکیاش از تمامی شپشها انتقام بگیرد.
مهدی برایش آمار میگرفت و علی مغز متفکر گروه بود. نقشهشان بهطور ساده به این شکل بود که میترا سر راه بچه شپشها سبز میشد و آنها را صد دل عاشق خودش میکرد. بعد به خانهشان میرفت، با خونسردی گلویشان را میبرید و در را برای علی و بقیه رفقایش باز میگذاشت تا خانه را خالی کنند. چند باری این کار را کردند، مثل آب خوردن بود. و علی جوری همهچیز را راست و ریست میکرد که ردی ازایشان نمیماند.
بالاخره مهدی برایش همان خبری که منتظرش بود آورد. علی سریع دستبهکار شد نقشههایش را کشید و برنامهریزی کرد. باید همهچیز معمولی جلوه کند، برای همین هم میترا اولین بار سروش را در دانشگاه دید و تیرش را رها کرد. علی آمار تمامی دوربینها را درآورده بود؛ پس تمامی قرارهای بعد از اولین، در نقاطی از دانشگاه بود که دوربین نداشت. میترا هم کار زیادی نمیکرد، چشمهایش تمامی چیزی که لازم بود را داشتند و بالاخره پای او را به خانهی آقای عسگری باز کردند.
سروش دیوانهوار سروصورت میترا را بوس میکرد: «کسی خونه نیست…مامان و بابام… تا چند روز دیگه…نمیان.» به لباسهای میترا چنگ میانداخت و سعی داشت آنها را بکند. میترا چاقو را از جیب شلوارش درآورد یک ضربه به گردن و پنج ضربه به شکمش زد. در را باز کرد علی و تیمش ریختند که خانه را تخلیه کنند.«اینم بذارش تو حیاط میخوام باباش ببینش.»
میترا توی ماشین نشسته بود و شعلههای آتش را که از پنجرهها بیرون میزد، تماشا میکرد.«حالا بیحساب شدیم.»
از فاز یه زندگی پایین شهری و باحال یه دختر خوشگل پریدی تو فاز یه قاتل
هرجوری فکر میکنم نمیتونم اسم این نوشته رو داستان بذارم