«چهجور تونستی با من این کارو بکنی کثافت؟ چهجور تونستی؟!»
وحشت نکنید!
این جمله، شروع، پایان و مرکز ثقل داستانی رمان پستمدرن «هزار و چند شب» است. حتی منی که نه کاری کرده بودم، نه قرار بود کاری کنم و نه اصلاً شخصیتی از شخصیتهای داخل داستان بودم هم بعد از خواندن این جمله دلهرهای به جانم افتاد و به تمام کارهای بدِ کرده و نکردهام افتادم!
حالا به این فکر کنید که شریک زندگیتان ناگهان از خواب بیدارتان کند و با یک تفنگ بالای سرتان ایستاده باشد و بگوید «چهجور تونستی با من این کارو کنی کثافت؟ چهجور تونستی؟» و شما باید در فاصله چند ثانیهای که قبل از شلیک گلوله به مغزتان فرصت دارید، به این فکر کنید که واقعاً «چهجور تونستید»!
داستان این کتاب با از خواب پریدن مردی به اسم «حسین» شروع میشود که ناگهان شریک زندگیاش «شهرزاد» را با یک تفنگ بالای سرش میبیند که به او میگوید «چهجور تونستی» و ادامهی کتاب در بازهی زمانی قبل از شلیک پیگیری میشود و با فلشبکهای جذاب، حسین را در حال بررسی تمام «چهجور تونستی»های ممکن نشان میدهد. «حسین» که چند ثانیه با شلیک شدن گلوله به مغزش فاصله دارد تمام «جور»های مختلفی که در شرایط مختلف «تونسته» و «نتونسته» را بررسی میکند تا بفهمد منظور «شهرزاد» کدام یک از آن «چهجور تونستی»های ممکن است و…
این کتاب اپیزودیک و ۶۴۹ صفحهای شامل ۶۳ فصل و ۵ بخش است که موقعیت مکانی آنها در چهار کشور مختلف است. این رمان در اصل ۴۸۸ صفحه روایت داستانی و ۱۵۸ صفحه پانوشت دارد که بهطور مستقیم و غیر مستقیم با ارجاعات کمتر دیدهشده در ادبیات امروز ایران، بر جذابیت آن افزوده است. رمان «هزار و چند شب» شانزدهمین کتاب و دومین رمان (بعد از رمان گفتگو در تهران) نویسندهی مطرح ایرانی، سید مهدی موسوی محسوب میشود که در تیرماه سال ۱۴۰۰ هجری شمسی (معادل ماه ژوئن سال ۲۰۲۱ میلادی) منتشر شد. همانطور که از اسم رمان مشخص است، این کتاب اقتباسی آزاد از رمان مشهور ایرانی به اسم «هزار و یک شب» است.
سید مهدی موسوی نویسنده، شاعر، ترانهسرا، معلم و منتقد ادبی است که به دلایل سیاسی مجبور به ترک کشورش ایران و زندگی در تبعید شده است. هنرمندی که با وجود تمام سختیها، دست از ادبیات نکشیده است و کتابهای موفق زیادی را در کشورهایی بهجز کشور اولش به چاپ رسانده است. همچنین این هنرمند که در هر شرایطی از آزادیبیان و اندیشه میگوید و مینویسد، همواره با جریانات اعتراضی مردم ایران در سالیان مختلف -چه در ایران و چه خارج از ایران- همراهی و ابراز همدردی کرده است.
«هزار و چند شب» در عین سادگی و قابل فهم بودن در نوع روایت، پیچیدگی داستانی جذابی دارد که عمیقاً شما را درگیر خواهد کرد. تعلیق و کشش بینظیری که با جملهی «چهجور تونستی» شروع میشود، تا انتها فرم خوب خودش را حفظ میکند. کششی که نه مخاطب را سردرگم میکند و نه لقمه را آماده در دهان او میگذارد. هزار و چند شب رسماً دست مخاطبش را میگیرد و با خودش از این طرف به آن طرف میبرد و همهچیز را به او میگوید و این در حالی است که با ظرافتی مثالزدنی خودش را در قید و بند هیچ دایرهی معنایی خاصی نمیبیند و تقریباً در مورد هیچچیزی قضاوت نمیکند و به قول «فروغ» حق را به کسی میدهد که «میبیند»!
داستان اصلی رمان «هزار و چند شب» با پیچیدگی خاصی تلفیقی از نوع روایت خطی و غیرخطی است. اگر هر بخش را بهطور مجزا در نظر بگیریم میبینیم که این داستان اصلی است که همچنان خودش را حفظ کرده است. طوری که در دل آن روایتهای موازی و حتی خردهروایتها میآیند و میروند و نقش خودشان را بهعنوان جزئی از یک کل ایفا میکنند. میتوان گفت داستان اصلی در دل خرده روایتها موجسواری میکند ولی هرگز «غرق» نمیشود!
یکی از نکات برجستهای که در این کتاب توجهام را جلب کرد، این بود که نویسنده کاملاً به کاری که میکند اشراف و تسلط دارد؛ این در حدی است که در حدود ۷۰۰ صفحه کتاب شما بههیچوجه موردی را پیدا نمیکنید که بدون کارکرد مانده باشد و به قول «چخوف» با هر تفنگی که به دیوارش آویزان است، حداقل یک شلیک را خواهید کرد و این یعنی نویسنده به خوبی میداند قرار است با شما چه کار کند و شما هم قرار است با شخصیتهای کتاب دست و پا بزنید تا از انتهایش سر در بیاورید!
به عقیدهی من، سقفی که «هزار و چند شب» برای خودش متصور شده است فراتر از این است که آن را فقط با یک تابوشکنی یاد کنیم. در حقیقت این کتاب در حد و اندازهای به بخشهای تاریک و سانسورشدهی شخصیت انسان در دنیای مدرن امروز میپردازد که کمتر کسی در ادبیات ایران با موفقیت به آن ورود کرده است و به همین خاطر این حس که انگار با یک اثر تابوشکن طرف هستیم به آدم دست میدهد اما این تمام ماجرا نیست چرا که این کتاب سعی میکند به زمان، مکان و واقعیات کمتر شنیدهشده جامعه و صدای کرکنندهای که در زیر پوست شهر قرار نیست شنیده شود تریبون دهد! در بیانی بهتر میتوان گفت «هزار و چند شب» تلاش کرده است صدای بیصدایان باشد. به اقلیتهای دینی و مذهبی فرصت حرف زدن میدهد و آنها را از اولیهترین حقوق انسانی، اجتماعی و شهروندی محروم نمیکند، اقلیتهای جنسیتی که خصوصاً در کشورهای خاورمیانه اوضاع وحشتناکی را تجربه میکنند، روی استیج میآورد بدون آنکه آنها را به جرمهای گوناگون بازداشت و یا اعدام کند. حتی به خرافات، افراط و تفریط هم آزادیبیان میدهد و در نهایت قضاوت را بر عهدهی مخاطب میگذارد.
راوی در این رمان نه نامطمئن است و نه مطمئن. نه دانای کل است و نه زاویهدیدش او را محدود کرده است. نوع روایت در «هزار و چند شب» مستقیماً روی خود راوی تاثیرگذار بوده است. عنصر راوی در داستان، یکی از عناصر آثار پستمدرن است که حتماً در ادبیات و کتابهای مطرح زیادی نمونههای موفق آن را مشاهده کردهاید. راویای که حتی چند ثانیه بعد از «چهجور تونستی؟» و چند ثانیه قبل از شلیک گلوله و پاشیده شدن مغزش نمیتوان به او اعتماد کرد. هرچند در جاهایی مخاطب دوست دارد با وجود غیرقابل اعتماد بودن به آن اعتماد کند و این ریسک را به جان بخرد و همین، مثال بارزی از عدم انفعال و سردرگمی مخاطب در حین خواندن کتاب است.
وقتی به راوی و نوع روایت اشاره میشود باید یادآور شد که این مجموعه به شکلی دومینووار به بخشهای دیگرش متصل است و نمیتوان گفت اینها صرفاً ماحصل یک یا چند فاکتور خاص است. در همین راستا، وقتی کمی در ابعاد و لایههای مختلف این کتاب فوکوس کنید، میبینید درحالیکه خیال و واقعیت، هر دو به سخره گرفته شدهاند و در بعضیجاها مرز این دو آنقدر محو میشود که از هم تشخیص دادنشان کار راحتی نیست، پیچیدگیهای داستانی و فرمی نمایان میشود و در عین حال برای همه قابللمس است. فرقی ندارد که ماجرای «کپلر ۱۸۶اف» باشد یا «دمی که از پیشانی در میآید» و یا «آدمی که در خواب قاتلش به او عذابوجدان میدهد»، فرقی ندارد واقعیتی روشن را به شما بگوید و یا شرایطی سورئال را تصویرسازی کند، در هر حال علاقهمند خواهید شد که به جای پرسیدن سوالهای «چطور» و «چگونه» خودتان را با آن همراه کنید و دستش را سفت بچسبید تا مبادا در این هزار و چند شب گم شوید!
یکی از نکات بسیار مهم در این کتاب این است که فرقی ندارد مخاطب حرفهای ادبیات باشید یا مخاطب عام و کمحوصلهی آن، اتوبوسِ «هزار و چند شب» برای همهجا دارد. فقط کافی است خودتان را در آن پیدا کنید. این به معنی معماری دقیق شخصیتپردازی است که برای شخصیتهای اصلی و حتی فرعی کتاب یک برنامهریزی دقیق و ریزبینانه وجود دارد. این به معنی جامعیت کامل در بحث انتخاب تایپ شخصیتی شخصیتهای کتاب است. به عقیدهی من علاوه بر خلاقیت نویسنده، بحث تن ندادن به سانسور و نوشتن در کشوری که آزادیهای حداقلی دارد نمود بسیاری در این کتاب دارد. شاید اگر نویسنده قرار بود این کتاب را به طور رسمی در کشورش «ایران» به چاپ برساند از ۶۴۹ صفحه به نهایتا ۱۰۰ صفحه تقلیل مییافت.
اگر مثل من برای بار دوم و سوم کتاب را خوانده باشید متوجه خواهید شد که این ظرافت در حدی است که حتی اسمگذاری شخصیتها و اسامی فصلهای مختلف را در بر میگیرد و به تعریفی دیگر هر چیزی علل و معلول خاص خودش را دارد و همین باعث ایجاد ارتباط بینامتنی و تقویت استحکام اثر در تمامی بخشها شده است.
نمیدانم باید این رمان را در کدام طبقهبندیها جا داد ولی هرچه که هست این است که در سطح باقی نمیماند. اگر بخواهد میتواند یک رمان عاشقانهی دیوانهوار باشد. میتواند در لایههای زیرین خودش به ابعاد روانشناختی بسیار زیادی اشاره کند و یا در بحثهای عمیق فلسفی خودی نشان دهد. میتواند یک رمان در نقد معضلات اجتماعی باشد درحالی که اجتماع مد نظرش محدود به یک کشور نباشد و همهی انسانها را خطاب قرار بدهد!
اما به همین سادگی نمیشود از بحث شخصیتپردازی گذر کرد. بهعنوان یک مخاطب صرف، با حسین و دغدغههایش، با شیدا و عصیانش، با شهرزاد و فریبندگیاش، با منیژه و احساس دوگانهاش، با ممد خطخطی و دخترهایی که مثل آب خوردن تور میکرد، با آقای محمدی که در خواب مدام جملهی «فیلم بساز» را تکرار میکرد، با تکتک موجودات کپلر ۱۸۶اف، با دمی که روی پیشانی در آمده بود، با عاطفه که جواب ایمیل حسین را نداده بود، با اکبر که حالا زن و بچه دارد و قرار بود الکلاسیکو را با هم در اسپانیا ببینند، با جزیرهی موریس، با فرهاد که مثل اسمش «فرهاد» است و دیوانگیهای مخصوص خودش را دارد، با لیلی و فانتزیهای گیلتیپلژرطورش و حتی با ماموران اطلاعاتی و حکومتی و تمام شخصیتهایی که میآمدند و از خاطرم نمیرفتند، در طول خواندن کتاب و حتی بعدتر از آن زندگی کردم. نمیدانم حالا که این یادداشت را میخوانید کتاب را مطالعه کردهاید یا نه ولی فقط آنهایی که آن را خواندهاند متوجه منظور من از «زندگی کردن» با تکتک این شخصیتها میشوند. شما هم اگر تا امروز «هزار و چند شب» را نخواندهاید میتوانید این حس را تجربه کنید.
اگر «هزار و چند شب» را یک همبرگر پر ملات در نظر بگیریم، بخش «ارجاعات و پانوشتها»یش که خود یک کتاب ۱۵۸ صفحهای جداگانه است، مخلفات و قارچ و پنیر اضافهاش محسوب میشود. یا مثلاً اگر بخواهیم از بعضی از مَثلهای فاجعهبار زبان فارسی در این مورد استفاده کنیم، میتوان گفت به بخش پانوشتهای «هزار و چند شب» بیشتر میآید «نونِ زیر کباب» باشد تا خواهرزن!
این بخش مجزا در این کتاب یک کلاس درس همهجانبه است؛ فرقی نمیکند از ابتداییترین مفاهیم، تخصصی، فلسفی، اجتماعی، مکانی و… بیاطلاع و یا کاملاً مطلع باشید، در این بخش قطعاً چیزهای زیادی برای یاد گرفتن وجود دارد. این بخش در کتاب، در کمال تواضع و صبوری به مخاطبش در مورد هرچیزی که فکرش را بکند آموزش میدهد و از آن در راستای پیشبرد داستانی ماجرای خودش استفاده میکند. میشود گفت این بخش «هم فال است هم تماشا». هم به ارجاعات و منظوری که پشت هر مفهومی وجود دارد پی میبرید و هم ممکن است چیز جالبی از آنها توجهتان را جلب کند و بعد از خواندن کتاب به دنبال مطالعه و تحقیق در موردش بروید.
این مطلب صرفاً یادداشتی است شخصی بر کتابی که دوست داشتم با شما به اشتراک بگذارم. نه در تحسین چشم و گوشبستهی آن و نه در تقبیح و تخریب آن است. هرچند طبیعی است که در طول یک اثر به دلایل مختلف بخشهایی برای مخاطب جای سوال داشته باشد. مثلاً یکی از این سوالها برای من در مورد انفعال جامعهی خارجی در کتاب بود. با توجه به این که موقعیت مکانی کتاب علاوه بر چهار کشور اصلی، گریزی به کشورهای دیگر هم میزند به نحوی کاملا شخصی دوست داشتم به جای پیدا شدن «کاملاً اتفاقی» یک ایرانی در هر کجای دنیا و یا وابستگی بیش از حد به گذشته، شخصیتهای کشورهای خارجی کمی بیشتر در «هزار و چند شب» نقش میداشتند. یا مثلاً مورد بعدی که برایم ایجاد سوال میکرد، از دل «ارجاعات مربوط به ایران» بیرون میآمد. از اولین کلمهای که کتاب را با آن شروع به خواندن کردم، مدام به این فکر میکردم که اگر این کتاب به زبان انگلیسی ترجمه شود، میتواند مخاطبان زیادی را به خود و به ادبیات ایران جذب کند. اما در بعضی از قسمتها به نظر میرسید ارجاعات خیلی بینالمللی نیستند و با آن ظرافت و وسواسی که برای مطلع کردن مخاطب فارسی زبان از چیزهایی که ممکن است نداند میپردازد، به چیزهایی که ممکن است مخاطب غیرفارسی زبان در مورد چیزهای مربوط به ایران نداند دل به ارجاع و پانوشت دیگری نمیدهد. البته این صرفاً نظر شخصی فردی غیر کارشناس است و شاید هم درست نباشد اما موردی بود که در حین خواندن کتاب به نظرم آمد.
به عقیدهی من، به همان اندازه که باید از «هزار و چند شب» به نیکی یاد کرد، نباید از افرادی که در تهیه و تنظیم و حتی انتشارش دست داشتند بهراحتی عبور کرد. این رمان علاوهبر سید مهدی موسوی، دستاندرکاران دیگری هم داشته است. برای مثال طرح کاور روی کتاب به زیباترین شکل ممکن توسط «اسد فقیهی» طراحی شده است. طرحی که قبل از خواندن جذاب و هیجانانگیز به نظر میرسد و بعد از خواندن در آن متوجه بسیاری از المانهای میشوید که به کتاب مرتبط میشود. درواقع ارجاعات کتاب در حدی است که حتی از کاور کتاب هم کارکرد میگیرد و نمیگذارد به قولی وقتی از سفره بلند میشود «دستِ خالی» به آشپزخانه برود!
اگر مثل من وقتی کتابی میخوانید روی تمیزی سطرها، نوع چینش صفحات و کادر بندی و… حساس هستید، تبریک! «هزار و چند شب» فارغ از محتوایش، همانی است که روح و چشمتان را هم نوازش میکند. صفحهآرایی جذاب این کتاب بر عهده فاطمه اختصاری و ویراستاری بینقص و دقیق آن بر عهده مژگان حاجیزادگان بوده است. همچنین عاطفه اسدی مسئولیت تطبیق صفحات آن را بر عهده داشته است.
علاوهبر این عزیزان، دوستان زیادی در خارج و داخل ایران برای رسیدن این کتاب به دست من و شاید شما زحمت کشیدهاند. با توجه به این که انتشار این کتاب در داخل ایران با محدودیت و ممنوعیتهای بسیاری روبهرو بوده است میشود گفت حتی انتشاراتهای زیرزمینی و دستفروشهای تهران و کرج و شهرهای سراسر ایران هم به نوعی در انتقال آن به مخاطب نقش دارند که هر کدام در نوع خود حائز اهمیت است.
«هزار و چند شب» برای من سه وجه پررنگ داشت که باعث شد از لحاظ سلیقهای هم موردپسندم باشد و با آن ارتباط برقرار کنم. وجه اول بُعد «عاشقانهی» رمان بود؛ به تصویر کشیدن نوعی از عشق بدون سانسور و واقعی در موقعیت ایرانِ امروز کار راحتی نیست. علاوهبر اینکه در این کشور محدودیتهای سرسختی حتی در مورد شخصیترین افعال انسانی مثل «دوست داشتن دیگری» وجود دارد، به نوعی یک مکانیزم دفاعی ناخودآگاه هم در فرهنگ درونی و نانوشتهی ایرانی وجود دارد که حتی اگر مخالف برخی از قوانین نادرست هم باشد، در نهایت تصور قلع و قمع شدن آن در عمل برایش کار راحتی نیست و باعث ایجاد یک ناامنی ذهنی در ضمایر درونی افراد میشود. این، چیزی است که «هزار و چند شب» با احتیاط به آن ورود میکند و سعی میکند آرامش خاطر را به مخاطبانش بدهد و در ادامه نوعی از عشق را که در جوامع خاورمیانهای کمتر دیده میشود، به مخاطب نشان میدهد.
وجه دوم، بُعد «اروتیک» رمان بود؛ مثل تمام رمانهای روز دنیا، هزار و چند شب همانطور که از طبیعیترین کارهایی که انسان مثل خوابیدن، غذا خوردن و راه رفتن انجام میدهد نمیترسد، از نشان دادن «سکس» هم نمیترسد. به عقیدهی من «هزار و چند شب» به درستی معتقد است همان اندازه که مواد اولیه یک رابطه صمیمیت، محبت و اعتماد هستند، نباید شهوت را که یکی دیگر از قطعات این پازل است، تقبیح کرد و آن را نادیده گرفت. نوع برهنگی و تصورگراییای که در «هزار و چند شب» وجود دارد از انواع خالص و انسانی آن است. مثل بخش فوقالعادهای که با حضور سهگانهی «حسین، شیدا و لیلی» اروتیک داستان به اوج تبلور خودش میرسد و به نوعی کتاب، تصویرگر شکلی کمتر دیده شده از زیبایی میشود. این تصویرپردازیها در حدی است که در حین خواندن کتاب فکر میکردم چقدر این کتاب میتواند برای یک اقتباس سینمایی خوب باشد.
وجه سوم، بُعد «فلسفی» ماجرا بود؛ «هزار و چند شب» با آگاهی بر یک ناآگاهیِ کلی، پای تمام فیلسوفان، اساطیر، ادیان، افسانهها و حتی آرزوها و امیال را به وسط میکشد و سعی در انتقال مفهومی دارد که درک آن برای مخاطب باعث باز شدن درهای جدیدی در ذهن میشود. شخصاً برای من، ارجاعات و مطالبی که در مورد دین و مذهب و خرافات و فرزندآوری و… وجود داشت جذابیت زیادی داشت. اما نکتهای که پیشتر هم به آن اشاره کرده بودم این است که با همهی اینها نویسنده سعی نمیکند ایدئولوژی خودش را به مخاطب تزریق کند. در اصل اصلاً شما از این که نویسنده و حتی شخصیت اصلی حامل چه ایدئولوژی و خط مشی مشخصی است هم نمیشوید، بلکه داستان سعی میکند شما را با قرار دادن در شرایط مختلف مجبور به قضاوت و تصمیمگیری کند تا باعث ایجاد جرقههایی در فلسفهی بنیادین اندیشه شما بشود.
پرداختن به پایانبندی کتاب، آنقدری سخت است که تقریباً نمیشود بدون اسپویل از آن نوشت. با این حال «هزار و چند شب» در طول مسیر طوری مخاطبش را سرشار از لذت میکند که شوق رسیدن به مقصد آنچنان به چشم نمیآید. هرچند که یک سورپرایز ویژه برای شما کنار گذاشته شده است. پایان ماجرا آنقدری جذاب است که حتماً بعد از خواندنش مجبور میشوید چشمانتان را درشت کنید و با خودتان بگویید که «ارزشش را داشت»!
در نتیجه میتوان گفت «هزار و چند شب» از آن کتابهایی است که ارزش خواندن و پیشنهاد کردن را دارد و خواندش بر کسانی که خودشان را «کتابخوان» مینامند واجب است. کتابی که فرزند زمان، مکان و زمانهی خودش است و قرار نیست برای مخاطبش داستان عجیب و غریبی از قرنهای گذشته بگوید.
کتابی که به قول خودش کلمات را به هم بافته است تا لحظهای به سکوت لعنتی فرصت ندهد! کتابی که مثل گلولهای در حال شلیک شدن است و از زمان شلیک گلوله تا خوردنِ به هدف، روی همان تنهی داغ، زوزهکشان به شما سواری میدهد تا از مسیر لذت ببرید!
کتابی که ماجرای پرتعلیق گلولهایست که شلیک شدن یا نشدنش برای مخاطب اهمیت دارد و دوست دارد بپرد داخل کتاب و «شهرزاد» را خلع سلاح کند تا زمان بیشتری برای خواندنِ «حسین» و دیگران داشته باشد!
حالا من هم مثل «شیدا» که به قول «حسین» بلد نبود مثل آدم ابراز علاقه کند و لقمه را دور سرش میچرخاند، باید «هزار و چند شب» را «هابسلیگکیتن» خودم بدانم.