حالتی شبیهِ نشئگیِ وقتِ احتضار
یا شبیه حسّ خوب و دردناک انتظار
مثل یک حریفِ پیر و خسته گریه میکند
از همیشه باختن به دست غول روزگار
طعنه میزنی که شعرهای من روانیاند؟!
کو دلیل جالبی برای شعر خندهدار؟!
عاشقانه گفتن از غمی که میخورَد مرا
خودکشیِ «صادقانه»ام… بدون اختیار
بستههای قرص و پاکتی که دود میشود
با رگی که بوسه زد به تیغها به عشقِ یار!
باز هم بگو که عاشقانه نیست شعر تو
عاشقانهتر بگویم از طناب و تیر و دار؟!
عاشقانهتر بگویم از خدای شصت و هفت؟
پشتهپشته کشته از جنازههای سربهدار؟
عاشقانهتر؟! بگویم از دو چشم مادران؟
مادران دادخواه و مادران سوگوار؟
از مجید رهنورد و خال روی دستهاش؟
از الهه… چشمِ بسته… یک مدالِ افتخار؟
ما سکوت سالهای درد و جنگ و نفرتیم
شک نکن که نعره میشویم… یارِ همقطار
◼
خسته از مبارزات زیر و روی تختخواب
خسته از کلیشههای مسخرهتر از شعار
شب به نیمهاش رسید و من تمام میشوم
هر خشابِ قرص میرود برای انفجار…
مهدی خدابخش