در خاطراتم مرد پیری ورد میخواند
در گوش نوزادی که نفرین را بغل کرده
با چشم منحوسش که اعماقِ جهنم بود
این کودکِ معصوم و شیرین را بغل کرده
اکنون همان کودک شده حیوان بیصورت
در جنگلی خاموش با گلهای آدمخوار
روزی همان حیوان برای جنیان میگفت
بالای سنگی روبهروی کودکی بر دار
از عنکبوتان تاربافی را گرفتم یاد
از ببرها دندان زدن بر بچهآهوها
از مارها بلعیدن و نیرنگ و پیچیدن
از شیرها هم شقه کردن مثل چاقوها
حالا در این جنگل منم سردستهی گرگان
حالا منم جادوگرِ جادوی جادوها
با وردهایم خون خوکان را کشیدم سر
در باتلاقی پُرشده از چشم زالوها
در دخمهای متروک با ارواح سرگردان
دژخیم دژخیمان جنگل را شفا دادم
وقتی که مادرها به شیطان پشت میکردند
فرزند ششانگشت شیطان را غذا دادم
با فوتهایم مثل سربازان یخبندان
شمشیر جلادان گلها را جلا دادم
افسار قلبم را سپردم دست اهریمن
وقتی که اشکم را برای خارها دادم
ای جنیان! شمشیر بردارید و در جنگل
سرهای پاکان را جدا از تن کنید و بعد
در پیش چشمِ شاه بیپروای ملعونان
آن پیرمرد وردخوان را زن کنید و بعد
در واژنش از نطفهی حیوان بیصورت
از نطفهی سردستهی گرگان بکارید و…
با خشم و نفرت از زنی با واژنی پاره
در جسم نحسش نطفهی شیطان بکارید و…
اکنون پس از نه ماه سرگردان ببین من را
هستم در آغوشِ کسی که ورد میخواند
در خوابها آینده را میبینم و انگار
جادوگری بر اسب نفرین تند میراند
محمدمهدی سیاوشی