دعوا نمک زندگی است. به همین خاطر بیشترین نزاعهای خانوادگی متعلق به آبزیان است. آبزیان همه در یک اتاق میخوابند. یک اتاق آبی. مثل اتاق من و مادرم. پدرم اما با اینکه آبزی بود، همیشه در آشپزخانه میخوابید. گاهی هم وقتی من چشمهایم را میبستم، مادرم را از آب میگرفت و با خود به آشپرخانه میبرد. پدرم یک نهنگ بود و از همهی ما آبیتر اما از وقتی که دریایش شد یک تنگ سهنفره به اسم خانواده، دیگر قید آب را زد. چون در این تنگ جا نمیشد. اگر هم میشد، دود سیگارش مادرم را اذیت میکرد. به همین خاطر همیشه از پنجرهی آشپزخانه، سیگارش را رو به بیرون آویزان میکرد تا خیس نشود. والدینم همیشه در تنظیم نمک آب دقت کافی داشتند؛ طوری که یک روز در میان اشک همدیگر را درمیآوردند. بعد آب آنقدر شور میشد که چشمان من هم میسوخت. یک روز صبح، بعد از یک دعوای حسابی، مادرم درحالیکه پولکهایش را میپوشید تا سرِکار برود، رو به پدرم گفت: «امیدوارم وقتی برگشتم مرده باشی.» سپس پولی روی میز گذاشت و رفت.
درحالیکه طنین صدای مادرم در گوشم میپیچید از پدرم پرسیدم: «پدر، مرگ چیست؟»
پدرم گفت: «آرزوییست که یک روز برآورده میشود.»
پرسیدم: «تو هیچوقت آرزویش کردهای؟»
گفت: «بله. هر روز میکنم.»
پرسیدم: «پس چرا هنوز زندهای؟»
– «چون به اندازهی کافی آرزو نکردهام. هرکس روزی میمیرد که تعداد آرزوهایش کافی باشد.»
گفتم: «دلت میخواهد من هم برایت آرزو کنم؟»
لبخندی روی صورت پهن نهنگیاش کشیده شد. فهمیدم که دلش میخواهد. به اتاق برگشتم و تا شب با صدای بلند برای پدرم آرزو کردم.
مادر که زنگ در را زد، پدرم با دود سیگار از پنجره روی آسفالت آویزان شد؛ درحالیکه پول سیگارش هنوز روی میز بود.