آبمیوه را از یخچال سوپرمارکت برداشت و چند بار تکان داد. حساب کرد و بیرون دم در، نی را که به بدنهی آبمیوه چسبیده بود، کَند. دوباره تکان داد. نی را داخل پاکت مقوایی زد و چند بار مکید و درحالیکه به آنسوی خیابان نگاه میکرد، باز هم آبمیوه را تکان داد.
برای یک سری از کارهای اداری از محل کارش مرخصی ساعتی گرفته بود و باید برمیگشت. این آبمیوه یک حال کوچک به خودش بود در بین کار. بعضی وقتها به یک آبمیوهفروشی میرفت و ترکیبات شیر با میوههای گرمسیری را دوست داشت. اما الان وقت زیادی نبود. بهویژه اینکه در ماه پیش رو باید مرخصی زیادی میگرفت برای وقت دادگاه. اگر وقت بیشتری داشت و خاطرش جمعتر بود، یک آبمیوهفروشی را به یک آبمیوهی کارخانهای ترجیح میداد. اولین دلیل، علاقهاش به مخلوط شیر و میوههای گرمسیری بود. اما دلیل مهمتر: باز بودن در لیوانهای آبمیوهفروشی و وجود قاشق یکبارمصرف.
امروز دو شیفت داشت و باید ناهار را سرِکار میخورد؛ بین دو شیفت. به محل کارش رسید. نگهبان یک پاکت به دستش داد. در مسیر اتاقش با همکاران خوشوبش میکرد و میرفت. در اتاق، پاکت را باز کرد. احضاریه از دادگاه بود: فردا ساعت ده صبح.
کمی کار کرد و چند مراجعهکننده هم داشت. وقت ناهار رسید و به سلفسرویس اداره رفت.
– «غذا چیه؟»
: «خورشت قرمهسبزی.»
نشست سر میز. فکرش مشغول احضاریهی دادگاه بود. نمیفهمید چرا؟ البته که میدانست برای چه! اما درک نمیکرد که چرا باید همچین چیزهایی موجب جدایی شود. و یک جورهایی مطمئن بود قاضی بهخاطر این دلایل مسخره بهراحتی حکم طلاق نمیدهد.
سینی غذا را برایش سر میز آوردند. یک پیاله سوپ که به نظرش خیلی همگن نیامد. یک بشقاب پلو و یک پیاله خورشت. یک ماست کارخانهای یکنفره هم بود. بسته بودن درِ ماست اینجا خوب بود. برداشت و به هم زد. مثل کسی که دارد جلق میزند، دستش تکان میخورد. برای چه ازدواج کرده بود؟ چه پرسش احمقانهای… از زندگی راضی بود. اویی که نمیخواست کسی دیگر بود.
چند قاشق خورشت روی برنج ریخت و شروع کرد به مخلوط کردن. با دقت تمام. تمام برنج به رنگ سبز پررنگ درآمد. دقت میکرد که لوبیاهای قرمز در همهجای برنج به یک اندازه پخش باشد. تکّههای گوشت را مخلوط نمیکرد. اما مراقب بود که در هر قاشق به یک اندازه باشد. خوبیِ گوشت ریشریششده همین است. میشد مقدار مشخصی در هر قاشق ریخت. بعد یک قاشق از غذا برداشت. میخواست به دهان ببرد که احساس کرد تعداد لوبیا کمی بیشتر از حدی است که ممکن بود در قاشقهای بعدی باشد. دو تا از لوبیاها را پایین انداخت و بعد به دهان برد. همکارانی که با او شروع کرده بودند، تقریباً به آخر بشقابشان رسیدند.
لحظات پایانی کار بود که صدای باران را از بیرون شنید. حس خوشایندی به او دست داد. یاد روزی افتاد که با همسرش به یک کافه رفته بود. آنقدر ماندند تا باران بند آمد. البته به اصرار خودش. همسرش دوست داشت زیر باران قدم بزند. اما او خیس شدن را دوست نداشت. بعد که ترشروییِ شریک آیندهی زندگیاش را دید، گفته بود: «میترسم از خاطراتِ زیر بارون… میترسم که تو بری و هر بار زیر بارون یاد رفتن تو بیفتم…»
و حالا همسرش میخواست جدا شود. چون او به اندازهی کافی نرمال نبود. کیفش را جمع کرد و احضاریه را داخل آن گذاشت و خروج خود را از اداره در دستگاه ثبت کرد. در راه که حالا دیگر هوا تاریک بود، دو گربه را دید که در حال پاره کردن پلاستیک زباله بودند. ایستاد و سیگاری روشن کرد و به گربهها دقت کرد. پلاستیک زباله پاره شده، محتویاتش ریخته بود کفِ کوچه. یک استخوان ران مرغ که بهخوبی پاک نشده و کمی گوشت و غضروف به آن چسبیده بود و کمی برنج و ماکارونی پسمانده و تفالهی چای. همه درهمبرهم. کمی پوست میوه هم اینسوتر. و همهی اینها در زیر خیسیِ باران. گربهها با ولع خاصی مشغول خوردن بودند. چند لحظهای به آنها نگاه کرد و بعد به سمت خانه رفت.
کمی زودتر از ساعت ده، پشت درِ اتاق قاضی حاضر شد. همسرش هنوز نیامده بود. چند وقتی میشد با هم نبودند. او در خانهی خودشان و همسرش جایی دیگر. به آدمهایی که در سالن دادگاه رفتوآمد میکردند، نگاه میکرد. بیشتر به زنها و بیشتر به باسنشان. یکی دو بار هم در این مدتِ تنهایی به سایتهای پورن رفته و یک بارش هم خودارضایی کرده بود. جدا از لذّتی که برده یا نبرده اما یک حس آرامشبخشی از این که قرار نیست اسپرم با چیزی دیگر مخلوط شود، به او دست داده بود.
همسرش را دید که آمد و مستقیم به داخل اتاق قاضی رفت. از پشت به اندام او هم نگاه کرد که به نظرش تناسب خیلی خوبی داشت. بعد از چند دقیقه، یکی در را باز کرد و نام و نام خانوادگیاش را خواند.
به همدیگر نگاه نمیکردند. قاضی، پرونده را باز کرد و چند لحظه مشغول مرور آن شد و بعد گفت: «خب خانم، در جلسهی قبل هم عرض کردم، ادلّهی شما به اندازهی کافی برای از هم پاشیدن یک زندگی قابل قبول نیست. این که همسرتون عاداتی دارد که شما را آزار میدهد و به تعبیر خودتون انگار با یک میکسر ازدواج کردید.» اینجا قاضی کمی پوزخند میزند ولی سعی میکند زود صورتش را طبیعی کند.
زن دستش را بالا میبرد. قاضی سر تکان میدهد.
– «آقای قاضی، همهی آدما یک سری عادتها دارند. اما آیا شدّت عادت این آقا برای آزار من محکمهپسند نیست؟»
قاضی میگوید: «چه آسیبی به شما رسونده؟ هم زدن غذا آسیب جسمی روانی خاصی داشته؟»
زن نفس عمیقی میکشد و به شوهرش نگاه میکند. بعد رو به قاضی میگوید: «بله، روانیم کرده! یه چیزایی رو همهجا نمیشه گفت.»
«اینجا همهجا نیست خانم محترم، دادگاه است!» این را قاضی با لحن نسبتاً تندی میگوید.
– «آقای قاضی ایشون بعد از سکس، من رو بلند میکنه و تکون میده، مگه من لیوان میلکشیکم؟ میگه دلیل اینکه بچّهدار نمیشیم اینه که اسپرم و تخمک خوب با هم مخلوط نمیشه؟»
این جملهی آخر را زن بلند و تند میگوید. سکوتی در دادگاه میافتد. منشی دادگاه صدایی از خودش درمیآورد، مثل اینکه بخواهد خندهاش را بخورد.
قاضی سرش را پایین میاندازد و زیر لب چیز نامفهومی میگوید. مرد از پنجره بیرون را نگاه میکند. بهار است و بیشتر روزها ابری میشود.
قاضی رو به مرد میکند: «در مورد اظهارات خانم چه جوابی دارید؟ اگر قبول دارید، آیا برای درمان این وسواس اقدام کردید؟»
مرد به زن نگاهی میاندازد. به نظرش چهرهی خیلی زیبایی دارد. سرش را میخاراند و مثل یک وکیلمدافع سعی میکند تأثیرگذار حرف بزند.
– «آقای قاضی! از وسواس صحبت کردید. بله من وسواس دارم. اما وسواس عدالت. دوست دارم همهچی همگن باشه. دوست دارم لوبیاها درست توزیع شن و به هر قاشق مقدار مساوی برسه. و غلظت شیرموز علیرغم تمام تلاشهای میکسر، در همهجای لیوان به یک اندازه باشه. خب من یک میکسر کوچیک سرِکار دارم و سوپ رو توی اون میریزم. به کسی مربوط نمیشه. من حتی قدمهامو بین سنگفرشهای پیادهرو به صورت عادلانه تقسیم میکنم.»
قاضی آرنجهایش را روی میز گذاشته و صورتش را بین دستهایش گرفته بود. بعد توی پرونده چیزهایی نوشت. رو به مرد و زن کرد: «ارجاعتون میدم به مشاور. بعد از نظر مشاور، رأی میدم. اگر صحبتی دارید، بفرمایید.» زن سرش را پایین انداخت: «حرفی ندارم» و بیرون رفت. مرد هم به سمت در رفت. قبل از اینکه بیرون برود، پابهپا کرد. برگشت و طوری داد زد که صدایش به سالن هم برود: «آقای قاضی، من نمیخوام یه گربه باشم.»
چند روز بود پشتِسرهم خودارضایی میکرد. بیشتر کلافه میشد و چیز زیادی نمیخورد. احساس کرد لاغر شده است. شبهایی هم که شام میخورد، از بیرون سفارش میداد. از پنجره بیرون را تماشا کرد. هوا باز هم ابری بود. سیگاری روشن کرد و در آخر تمام خاکسترش را پودر کرد تا یکدست شود. میتوانست با فراغ بال و بدون یک چشم ناظر هرچیزی را به همان مقدار و هر مدتی که دوست دارد، مخلوط کند. حتی یک میکسرِ موتورقوی، بهترین مارکش را خریده بود. اما حالا حال و حوصلهاش را نداشت. با وجود احتمال باران لباس پوشید و بیرون زد. قصد کرد به یک آبمیوهفروشی برود. در وسط راه، باران شروع شد. باران بهاری بود و ناگهان شدّت گرفت. دلش ناگهان برای همسرش تنگ شد. هیچ تلاشی برای خیس نشدن نکرد. وقتی جلوی آبمیوهفروشی رسید، لیچ آب شده بود.
یک شیرانبه سفارش داد. همیشه ساده سفارش میداد. اما با کراهت و دستپاچگی به فروشنده گفت: «از این مغزهای جورواجورم…» فروشنده گفت: «پس یه مخصوصشو میخوای.» خوب به دست فروشنده نگاه میکرد. یک قاشق پر از مغزهای ناهمگن و جورواجور توی لیوان شیرانبهاش ریخت. پشت یک میز نشست و تا خواست با قاشق معجونش را هم بزند کمی مکث کرد. گذاشت همهچیز تهنشین شود.