پژوی چهارصد و پنج خاکستری در خیابانی در مرکز شب در جهت عکس تیر چراغهای برق، در حال حرکت است؛ با شیشههای دودی. پشت فرمانِ آن، سعید رانندگی میکند. زل زده به روبهرو. غرق در فکر است و در حقیقت خیابان را نگاه نمیکند، میبیند. به سر کچلش فکر میکند. به سری که در عرض دو سال اخیر کچل شد. به این فکر میکند که دیگر آن جوان خوشتیپ سابق نیست. توی آینه خودش را نگاه میکند. چشمهایی گود برداشته، صورتی تراشیده و معمولی، پیشانی بلند و چهرهای تغییرکرده. تنها چیزی که در قیافهاش ثابت مانده، ابروهای پهنش است.
میخواهد برود نازنین را ببیند. نازنین دوستدختر سابقش است. سعید شش سال پیش اشتباه مرگباری کرد و نازنین تصمیم گرفت رابطهاش را با او قطع کند. سعید هم از قبل فهمیده بود که نازنین دارد به او خیانت میکند. او هم دلش میخواست رابطهاش را با نازنین قطع کند. آنها مجبور بودند بعد از هشت سال زندگی مشترک از همدیگر جدا بشوند.
دیروز صبح بود که نازنین رأس ساعت هشت صبح، سعید را در اینستاگرام دنبال کرد. ساعت هشت و نیم، سعید او را دنبال کرد. در خلال شیفت کاریِ سعید و بیکاریِ نازنین، تا ساعت سهی بعدازظهر، با هم در دایرکت اینستاگرام چت کردند. هفت عصر با هم تماس گرفتند و ده شب، وقتی سعید آمادهی خواب بود و نازنین میخواست شام درست کند، قرار ساعت پنج عصر امروز را گذاشتند. سعید سعی کرد خوشتیپتر از همیشه به نظر برسد که ساعت چهار و نیم پس از تحویل شیفت با همان لباس و بدون عطر و خسته، به دیدن نازنین برود. در خانهی نازنین، در خانهای اجارهای و روزانه، در کوچهپسکوچههای امیری.
سعید، حالا که ساعت پنج و پنج دقیقهی بعدازظهر است، حالا که خیابان امیری کمکم شلوغ میشود، حالا که زندگی در آبادان کمکم جریان پیدا میکند و بردگی در ایران غروب میکند، ماشینش را زیر باقیماندهی متروپل خرابشده پارک میکند و وارد کوچهی روبهروی یادمان فساد میشود.
پژوی چهارصد و پنج خاکستری، دیگر حرکت نمیکند. کنار خیابان ایستاده و هیچکس پشت فرمانش نیست. خاک از سر و رو و شیشههایش میبارد و در گوشهی تصویرِ خیابان، با غمی ساکن، به تماشای غروب آفتاب از پشت ساختمانها نشسته است.
مهناز دانشجوی پرستاری است. طبق معمول به اجبار خانوادهاش پرستاری میخواند. مهناز، زیر پوست مهناز زندانی است. اهواز تا آبادان صد کیلومتر فاصله دارد. خانوادهی آنها جد در جد، در اهواز ساکن بودهاند و اصلاً نسبت به آبادان ذهنیت خوبی ندارند. آبادان را یک دهات مخروبه میبینند. آنها تن دادهاند به پرستاری خواندن مهناز در این شهر و مجبور بودهاند. مهناز در آبادان از زیر پوست مهناز درمیآید. پاتوقش خیابان امیری است. فهمیده که پاتوق تمام مردم آبادان، خیابان امیری است. مهناز بارها پشت مجسمهی امیرکبیر نشسته و سیگار کشیده. در کوچهپسکوچههای تودرتو و تاریکروشن امیری هم همینطور. هرجا که دلش خواسته سیگار کشیده و سیرِ دلش کتابهای مورد علاقهاش را خریده. مهناز پول خوبی درمیآورد که خانواده از آن بیخبرند. با خودش عهد بسته که این راز بین خودش و خدایش بماند. او در برنامهریزی مشخصی از چهار تا هفت عصر کار میکند. مهناز تولیدکنندهی محتواست. برای سایتهای حوزهی سلامت و مهاجرت، مقالههای تبلیغاتی مینویسد. کارش را خوب بلد است. پولش را صرف کتاب و سیگار و کثافتکاریهای دور از خانواده میکند. او به کثافتکاری اعتقاد ندارد. مهناز عاشق زندگی است. معتقد است که تنها راه نجات آدمها از سختی زندگی، عشق است. چند شب پیش، وقتی که داشت برای چندمین بار در مستی با مهسا از عشق حرف میزد، گفت: «من نمیتونم خار توی پای کسی که عاشقشمو تحمل کنم، چه برسه بخوام خودم زخم بزنم به جونش. چی میشه اگه همزمان آدم عاشق همه باشه؟»
امروز هم مهناز طبق معمول آمده امیری تا وقتگذرانی کند. تا به حال از هشت جایی که برای هشت نخ سیگار برنامهریزی کرده، سه جا را پاس کرده و هنوز پنج جای دیگر دارد. حالا دارد وارد کتابفروشی الفبا میشود. شایعاتی شنیده در مورد احتمال سقوط برج وزرا که روبهروی کتابفروشی الفباست. در میان قفسههای کتابفروشی الفبا به سمفونی مردگان نگاه میکند و به احتمال مرگ چند صد آدم در خیابان هشت شب فکر میکند. و از عشق، کم مانده اشک بریزد.
سعید گردن نازنین را از پشت گرفته و دماغ و چشمش را به روتختی قهوهای روشن فشار میدهد. تمرکز ندارد. فکرش میپرد. مدام یاد چیزهای عجیب میافتد. دیالوگ کارگر کارواش را در ذهنش مرور میکند. به شستن ماشین فکر میکند و چهرهی مادرش، بعد از دیدن ماشینش برای اولین بار، جلوی نظرش میآید. نازنین کم مانده دست و پا بزند. نازنین عذابوجدان هم دارد. کمی احساس درد و سوزش میکند. سعید آزارگرانه در این میان سعی میکند در عین لذت، درد به جان نازنین بزند. نازنین اما از این درد لذت میبرد و سعید از این موضوع باخبر است. نازنین، جیغ خفهای میکشد و سعید صدای اگزوز خاور میدهد. تنهای نیمهجانشان، کنار هم، روی روتختی قهوهای روشن میافتد و چراغ کوچک را سعید روشن میکند.
نیم ساعت گذشته و تقریباً به همان حالت درازکش اما این بار روی پهلو، روی تخت دراز کشیدهاند. فنجانهایشان در نعلبکیها، روی روتختی قهوهای جا خوش کرده و بخار میکند. نازنین از شش سال گذشته از سعید سؤال میکند و سعید با صدای بم و برق سر کچلش، زیر تکچراغ بالای تخت، برای او تعریف میکند. از کار و بیکاریاش میگوید. مثل مردهای که به هر حال زنده است، حرف میزند. در چهرهاش هیچ حالتی را نمیتوان تشخیص داد. فرق زیبای نازنین میان آبشارهای شکلاتی موهایش از چپ و راست، سبزگی پوست سعید در میان ماجراها را برجستهتر میکند. صحبت به ماشین میرسد. سعید میگوید که آن را با قرض و وام خریده. نازنین میگوید چه رنگ است؟ سعید میگوید خاکستری. سعید یادش میآید که ماشین کثیف است. نازنین یاد خاطرهی اولین همخوابیشان میافتد. سعید فنجانش را تمام میکند و طاقباز میشود. به سقف زل میزند. سعید دلش میخواهد گریه کند. نازنین با لبخندی آرام درحالیکه با انگشت اشارهاش لبهی گرد فنجان را طوف میکند، از تجربیاتش پس از جدایی حرف میزند. سعید چشمهایش را میبندد و میرود.
مهناز سالم است و ساختمان وزرا هنوز نریخته. او در هشت جایی که تعیین کرده بود، سیگار کشیده است. با هر سیگار به غزلی از حافظ فکر کرده. به این موضوع بارها ایمان پیدا کرده که حافظ منظورش از شراب، شراب نیست. مهناز در میان راه رفتنش در خیابانهای غروب، احساس کرده روی ابرها راه میرود. با هر قدم آبشاری دهمتری و خروشان را تصور کرده که از سقف آسمان پایین میآمده و به فرق سرش میخورده و نرمیِ ابریشم از موهایش میلغزیده و مانند مایعی غلیظ، سنگفرشهای پیادهروهای باریک امیری را به نرمی ابرهای صورتی درمیآورده. مهناز از فکرِ نگاه کردن به چراغهای دم غروب، عبور و مرور آدمهای رنگوارنگ، آسمان سرخ و بنفش، موسیقی بوق و گاز ماشینها و بوی هوا احساس کرده تحریک شده. مهناز برانگیختگیاش را احساس کرده و گوشهای در خیابان، روی نیمپلهی یک مغازهی تعطیل، در خیابان پهلوی سابق نشسته و خسته به نظر رسیده است. بعد ایستاده و از فکرِ دوباره راه رفتن، مردمک چشمهایش دوبرابر باز شده. تندتر از همیشه، چهارراه پهلوی را رد کرده و در میان عابرین راستهی تهلنجیها ویراژ داده تا به چهارراه امیری رسیده. یادش آمده که قرص سرماخوردگی ندارد. بعد به مریضیِ مهسا فکر کرده و از داروخانهی بوعلی گذشته تا مسافت بیشتری را در این حالت راه برود. مهناز احساس کرده مثل میگمیگ میماند. مهناز تا متروپل ویران امروزی رفته و از داروخانهی تازهبازشدهی کنار آن، قرص سرماخوردگی خریده. بعد دم در داروخانه ایستاده و یک بار دیگر خیابان و همهی هستیاش را نگاه کرده. پا روی آسفالت کنار خیابان گذاشته و بین دو ماشین، نفس عمیق کشیده. سمت چپ را نگاه کرده. بعد سمت راست را. شیشهی عقبی ماشین سمت راستی پر از خاک اَکلیلی زیبا بوده. مهناز دلش پر زده برای چیزی نوشتن بر خاک شیشهی ماشینها. مهناز با لبخندی پهن و قرمز انگشت اشارهاش را سیخ کرده و به زیباترین دستخطی که از وجودش برمیآمده، سمت چپ شیشهی عقبِ ماشین چهارصد و پنج خاکستری کنار خیابان، چهارصد و پنج خاکستری و کثیفی که کمی پایینتر از متروپلِ ویران پارک شده، نوشته است عشق و رفته.
: «من از دانش محدودم خسته شدهام. من از دانش نامحدودم خسته شدهام. بارها توی خانه و لب شط زدهام زیر گریه. بارها در حین پیادهروی کردن توی شرجیهای تیر ماه با خودم عهد بستهام که بگویم. حرف بزنم. بارها به خودم خاطرنشان کردهام که همهچیز پیش چشمت واضح است. بارها به نتیجه رسیدهام که دیگر چیزی برای دیدن نمانده. من به حرف زدن رسیدهام. من از شک به خودم خسته شدهام. من باید حرف بزنم. حرفهای من را کسی باور نمیکند. میتوانم توضیح بدهم. میتوانم هرچیز که دیدهام را موبهمو تعریف کنم و انتظار داشته باشم مخاطب یا مخاطبان، بدون اینکه دیوانه یا حوصلهسَربَر فرضم کنند، حرفهایم را باور کنند. من از این انتظار چشمم آب نمیخورد. با خودم میگویم حرفهایی داری برای گفتن، اما حرف بدون عینیت از اعتبار ساقط میشود و عینیت یک حرف و مفهوم، معجزه است. باید برای چیزی که میگویی یک مابهازای مادی قابل پیگیری با یکی از پنج حواس داشته باشی و وقتی به این باشدها و نباشدها فکر میکنم با خودم درگیر میشوم و از پس درگیری، دست میدهم به دستهای خارقالعادهی خودم. در عرق کف دستانم، ماهی قلبم میرقصد و تنها به اعجازِ بودنم فکر میکنم. مگر میشود یک نفر خودش، بودنش، معجزه باشد؟ به مرده زنده کردن فکر میکنم. یا عصا زدن در عصر اینستاگرام. به در آتش پرتاب شدن، در عین اینکه منشور حقوق بشر وجود دارد و متاآمفتامین تولید میشود. به آهک روی آب و سوختن فکر میکنم. من فکر میکنم و راه میروم. من نمیبینم و راه میروم. من ممکن است از همین امیری به ماه بروم. آش مقدم قدیم را رد میکنم. میگویم مقدمت خوش. دور متروپل حصار کشیدهاند. از کنار جنازهاش میگذرم. عکسهایشان را روی حصار چسباندهاند. مغزم محصور به حضور معجزه میشود. داروخانه. داروخانه دوای دردهای مرا ندارد. از قرصها شرمم میآید. به علم پشت میکنم. از داروخانه دور میشوم و کنار خیابان میایستم. در سرم ماشین است. پشتم ماشین است. راستم ماشین است و چپم. چپم چیست؟ ماشین است. یک پژوی چهارصد و پنجِ خاکستریِ کثیف که روی سطح خاک گرفتهی شیشهی پشتیاش، سمت چپ، با خط خوش نوشته شده عشق. از آن عکس میگیرم. پسزمینهاش میشود شهر و زندگی زیر چراغهای شب. میگویم عکسِ عشقِ ماشین خاکستری در شب، معجزهی من است و میروم.»